سه‌شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۱

گريه در غربت...


يه دوست عزيزي دارم به نام روزبه، الان اون سر دنياست. توي هلند. با اين كه شايد وقتي ايران بود. فقط 2 سال بود كه با هم دوست بوديم. ولي يكي از بهترين دوستامه انگار كه از بچگي با هم بوديم. توي نظر خواهي دوستم اژدهاي خفته ،روزيه يه چيز خيلي قشنگ نوشته. مطلب اژدها

.اين جاست.

و اما مطلب روزبه اينه. كه در زير با رنگ زرد ميارم. اشك توي چشمام جمع شد وقتي اين رو خوندم. به اميد ديدار - روزبه. مشتاقانه انتظار راه افتادن وبلاگت رو مي كشم.
روزبه


من رو ياد روزهاى پرحرارت اسفند ماه سال 79 انداختى. همون آقاى تپل و دوست داشتنى و متشخص بقول شما‍؛ رعد و احمد و جلسات و بازار و حتى كاظمى خپل و لباس فرم گروه با اون خْياط كه از قضا اون هم اضافه وزن داشت!
رفتم سير و بلند بلند گريه كردم. هلمز و تو و ساندويچ آى تك و اون فيلمهاى آخر شب. چقدر قشنگ بود.... يادته پنجره منو؟ تهران زير پامون بود؟
پسر؛ مثل يه بچه گريه كردم. دختر مو زرد همسايه به كمك نازكى ديوار شنيد؛ در آپارتمانم رو زد كه كمك نمىخواى؟ گفتم : نه! گفت : مىخواى بيا آپارتمان من قهوه يا آبجو بخوريم. با گريه گفتم نه! گفت : مىخواى بغلت كنم راحتتر گريه كنى؟ گفتم : نه! گفت : مىخواى زنگ بزنم دوست پسرم بياد بريم بيرون؟
گفتم : نه! گفت : چرا گريه؟ گفتم : تنهايى! گفت : اسمش چى بود؟‌ گفتم : ايران !
گفت :‌ يكى ديگه پيدا مىكنى. ؛ گفتم : توى دنيا همون يه دونه هست؛ يونيك هست. گفت :‌ باشه.. صورت خيسم رو ماچ كرد و رفت.
وقتى رفت؛ گريه م تموم شده بود؛ شايد اونو با خودش برد.

روزبه - تنها و غمين اين گوشه دنيا
,/font>

هیچ نظری موجود نیست: