دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۱



ديروز براي پنجمين بار بخاطر ديدن فيلم
Pulp Fiction
(ساخته زيباي كوئنتين تارانتينو و بازي جان تراولتا، ساموئل ال جكسون، بروس ويليس و اوما تورمن) رفتم حوزه. پسر دائيم خوره اين فيلمه ولي تا حالا با زير نويس فارسي نديده بود اين فيلم رو. خيلي كيف كرد. بعدش هم باهم رفتيم خونشون توي سعادت آباد. (تنها بود). توي ميدون انقلاب ساعت 10:30 شب به اولين ماشين كه گفتيم سعادت آباد، سوارمون كرد. كف كرده بوديم! راننده بود و يه پيرزن چادري هم جلو نشسته بود. من و پسر دائيم در مورد فيلم با هم بحث مي كرديم. يهو پيرزنه برگشت گفت كه اين آقا مسير سعادت اباد رو خيلي خوب بلد نيست. راهنمايي كنيد. ما هم گفتيم باشه. از اون به بعد پيرزنه هر 30 ثانيه يك بار ميگفت درست داره ميره؟ حتي به ما مي گفت با هم حرف نزنين حواس راننده پرت نشه! راننده هم هي يه چيزايي در مورد خيابون علامه مي گفت و... نمي دونم چرا حس كردم خيلي مشكوكند. به پسر دائيم گفتم اگر خواست كنارت مسافر بزنه نمي ذاريم و پول 3 نفر رو حساب مي كنيم. پيرزنه اعصابم رو خورد كرده بود. دعامون كرد بعد گفت انشال گير دخترهاي بد نيفتين و زن خوب نصيبتون بشه. گفتم : اصلا نمي خوايم زن بگيريم!! بعد اسممون رو پرسيد. گفتم : مهم نيست! عجيب اصرار كرد. من الكي گفتم نقي، پير دائيم هم گفت: علي! پيرزنه هم كلي تعريف كرد كه اسامي ائمه رو دارين و....!!! پيرزنه مي خواست بره كوچه هاي اطراف پل مديريت. گفت كه چون من بلد نيستم اول ميريم پل مديريت بعد كه من رو پياده كرد شما رو برسونه. ولي ما گفتيم، پل مديريت پياده مي شيم، زنه اصرار داشت كه ما همراهش بريم توي كوچه ها تا آدرسش رو پيدا كنيم. ولي پياده شديم. راننده سرش رو آورده تقريبا توي سورت من و آدرس مي پرسيد. پسر دائيم رو كه از ماشين پياده شده بود، صدا كردم با اسم واقعي(سوتي دادم). اون هم يه چيزايي به يارو گفت. نمي دونم شايد هم موردي نبود...ولي به شدت مشكوك بودن. به هر حال با اين حوادث و جناياتي كه هر روز اخبارش رو مي خونيم احتياط شرط عقله! بعدش رفتيم پيتزا خورديم و بعد خونه پسر دائيم...اينترنتو... يه چيزايي پسر دائيم از پسر يه دائي ديگه ام كه مقيم آلمانه تعريف مي كرد، باورم نمي شد!!

هیچ نظری موجود نیست: