شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۲

باز هم مصيبت - به خير گذشت فعلا

ديروز يك جمعه سياه و نحس ديگه بود. مثل هفته پيش. صبح كه خواستيم با برادرم بريم بيمارستان. برادرم گفت كه دائيم (دائي ه) با پرايدش تصادف شديد با يك اتوبوس كرده. خودمون رو به سرعت رسونديم فلكه سوم تهرانپارس بيمارستان. وقتي ديدم دائيم داره راه ميره خيالم كمي راحت شد هر چند تمام دهن و دندون و پيرهنش پر خون بود و دماغش شكسته بود. تازه ديدم دختر دائيم، سارا هم توي تصادف بوده و نيمه بيهوش بود. اونهم دماغ و سرش شكسته بود!!! نميدونم چي شده كه چپ و راست بلا مي‌بينيم. ظاهرا اتوبوس شركت واحد چراغ قرمز رو رد كرده و كوبيده به ماشين دائي اينها. ماشين اينها هم دو دور چرخيده و تمام شيشه‌هاش خورد شده. من ماشين رو ديدم. خيلي وحشتناك بود. شانس آوردن كه هر دوتا كمربند رو بسته بودند وگرنه ... . بگذريم. از دست دائيم حرصم گرفته بود. اين وسط فقط به فكر ماشينش بود!! آخرش هم با يك دائي ديگه‌ام و دختر دائي ديگه‌ام رفتيم دنبال كارهاي كروكي پليس و ماشين و...بعد از ظهر كه رسيدم خونه از شدت سردرد بيهوش شدم. نتونستم برم بيمارستان پيش پدرم. ساعت 6 ناهار خوردم و 2-3 ساعت بعد گلاب برو تون همه رو توي باغچه بالا آوردم!! اين وسط بوشفك دوم ( گربه مون ) به هواي خوراكي اومده بود سراغش!! بعد بو كرد و در رفت!! دائيم و دختر دائيم فعلا بستري هستند. قرار شد كه يك قربوني بكنيم تا شايد بلايا كاهش پيدا كنند. امروز شنبه حال پدرم بهتر بود. چشماش باز بود، حركت دست رو دنبال مي‌كرد و من مطمئنم كه صحبتهام رو مي‌فهميد هر چند نمي‌تونست جواب بده. اميدوارم كه دوباره سطح هوشياريش افت نكنه و رو به پيشرفت بره.

هیچ نظری موجود نیست: