پنجشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۲

نا شكري



امشب كه رفتم پيش پدرم، سطح هوشياريش بالاتر اومده بود.وقتي صداش مي‌كردم چشماش رو باز مي‌كرد. معلوم بود صحبتهام رو مي‌فهمه و حتي حس كردم كه مي‌خواد جواب بده و نميتونه و اشك ريخت. زماني كه سالم بود گاهي اوقات مي‌گفتم كه اه چقدر حرف ميزنه ، چقدر سوال مي‌كنه. حالا در آرزوي شنيدن يك كلمه از پدرم هستم. خيلي ناشكريم . خيلي. قدر نعمت نمي‌دونيم.

هیچ نظری موجود نیست: