سي ساله شدم. باورم نميشه. بچه كه بوديم يه آدم سي ساله به نظرمون خيلي بزرگ مياومد. اصلا يه چيز ديگه بود با بيست و اندي قابل مقايسه نبود و حالا من سي ساله شدم و باورم نميشه. به نظرم مياد كه حالا افتادم توي سرايزي زندگي. سرايزي به سوي پيري و نيستي و خب اين چيز خوشايندي نيست برام. برادرم امشب برام نوشته بود ، ” اي كه سي رفت و در خوابي!!! “. خيلي جاهاست كه دوست دارم برم و هنوز نرفتم. خيلي كارهاست كه دوست دارم بكنم و هنوز نكردم. (امشب يه كتاب در مورد دماوند هديه گرفتم كه به شدت هوس كردم تابستون امسال برم قله دماوند، اين يكي از اون جاها و كارهاست. بايد تمرين كوهنوردي سنگين رو شروع كنيم.) فكر نميكردم كه تولد سي سالگيم زماني باشه كه يكي از بدترين دورانهاي زندگيم رو سپري ميكنم. دوراني پر از بيم و نگراني و غم و البته اميد. و البته اميد. امروز دوستان محبت كردند و با جشن خودمونيشون و حضور دلگرم كنندشون و هداياي محبت آميزشون من رو شرمنده كردند. و همين طور اعضاي خانواده با وجود جو غمگين و عدم حضور پدرم كه هميشه بوده و امشب نبود ، برام سنگ تموم گذاشتند. از همه متشكرم. مطمئنم كه امروز 18 خرداد 1382 رو هرگز فراموش نميكنم. ممكنه خيلي از سالهاي تولدم رو فراموش كرده باشم ولي امروز رو هرگز از ياد نخواهم برد. به خاطر اون عدد خاص 30 .به خاطر اوضاعي كه داريم و تصاويري از پدر بر روي تخت آي . سي. يو كه در ذهنم حك شده و به خاطر جزئيات زيبا و خوشايند.
دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲
اي كه سي رفت و در خوابي
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر