اتوبان
مرد صبح از خواب بيدار ميشود. اولين كاري كه ميكند، بلند فرياد ميزند خدايا من رو بكش! 45 دقيقه توي رختخواب غلت ميزند، هيچ انرژي و اميدي نمانده است. بلندمي شود كه به سر كار برود. جلوي در يك ماشين پارك است هر چقدر لگد ميزند و صداي دزدگيرماشين را در ميآورد و زنگ همسايهها را ميزند تا 10 دقيقه خبري نيست. بعدش كلي دعوا راه مياندازد با طرف. توي اتوبان به ترافيك چراغ كردستان ميرسد. حس ميكند زيادي ساكته. نوار ناصر عبداللهي رو ميگذارد. درست همين جا.ميخواند:
” گوشه گوشه اين دل خراب، سرشار از عطر نگاه توست، عزيز دل.(دكلمه پرستويي).
شروع آهنگ:
پشت اين پنجرهها وقتي بارون ميباره
وقتي آهسته غروب تو خونه پا ميذاره
وقتي هر لحظه، نسيم توي باغچهها مياد
توي خاك گلدون، بذر حسرت ميكاره
وقتي شبنم ميشينه رو غبار جادها
وقتي هر خاطرهاي تو رو يادم مياره
وقتي توي آينه خودمو گم ميكنم
ميدونم كه لحظههام رنگ آبي نداره
تازه احساس ميكنم كه چشام بارونيه
پشت اين پنجرهها داره بارون ميباره“
و چشمان مرد باراني ميشود و باراني شديد. سعي ميكند توي ترافيك طولاني و حركت سانتي متري ماشينها سرش رو جوري بگيره كه رانندههاي احتمالا متعجب ساير ماشينها گريهشو نبينند.
موضوع گريهاش چيز ديگهاي بود ولي ياد وقتي ميافته كه سر پرستار بخش 6 بيمارستان بهش گفت كه پدرش ديگه خوب نميشه و يك زندگي گياهي داره تا تموم بشه...يادشه كه اون روز تنها داشت بر ميگشت، بغش گلوش رو گرفته بود. از خدا ميخواست اينجا توي لابي بيمارستان گريهاش نكيره. خدايا اين جا نه. ولي نشد توي اون شلوغي جمعيت عجول آخرين لحظات ملاقات. گريهاش گرفته بود و چه گريهاي. با حالت هرولهاي ميرفت و گريه ميكرد جلوش عابرين متعجب رو پشت پرده تاري ميديد و سعي ميكرد سرش رو پايين بگيره. خودشو رسوند به ماشين و دل سير....
مرد، تمام روز توي شركت منتظر تلفن اوست و با هر زنگ تلفن از جا بر ميخيزد ولي خبري نيست. در تمام مدت اين شعر باباطاهر توي مغزش ميكوبد.
” گلي كه خوم بدادم پيچ و تابش
به آب ديدگانم دادم آبــــــــــش
به درگاه الهــــــي كي روا بود
گل از مو ديگري گيرد گلابش “
سينما
عصري به اصرار ديشب خواهرش. مرد و خواهرش ميروند سينما براي ديدن فيلم ” شبهاي روشن“. خواهرش ديشب پرسيده بود كه اون نمياد و مرد گفته بود كه او فعلا در دسترس نيست و حالا دوباره حال او رو ميپرسيد و مرد گفت كه 2 هفته است كه نديده اون رو و سكوت...
توي سالن سينما فرهنگ -كه براي بار اول آمده است- مثل ديوونهها هر كس رو كه ميبيند نگاه ميكند كه نكنه اون باشه با يكي ديگه و اون وقت عكس العملش چي ميتونه باشه؟
فيلم با شعري زيبا از فرخي يزدي شروع ميشود. داستان استاد ادبيات دانشگاه تنهايي است كه هيچ وقت ظاهرا عاشق نشده است. شب توي خيابون با دختري تنها كه ماشينها مزاحمش ميشوند روبرو ميشود. دختر بهش اعتماد ميكنه و به خونه استاد پناه مياره. به اين شرط كه عشقي پيش نياد. دختر قراره كه بعد از يكسال دوري از مرد دلخواهش اون رو ببينه و قراره طي 4 شب هر شب ساعت 10 تا 11 توي خيابوني در الهيه منتظر باشه. شب اول گذشته بود و اون نيومد.
دختر هم عاشق ادبيات بود و محور اصلي مكالمات استاد و دختر در خانه شعر، ادبيات و عشق است. صبح فردا دختر كه تا حالا نامه عاشقانه ننوشته از استاد خواهش ميكند كه از طرف اون نامه بنويسه تا اون به آدرسي كه داره پست كنه و استاد مينويسه همراه با غزل بسيار زيبايي از سعدي. استاد صبح تحقيق ميكنه و آدرسها از پسر خبري ندارند. ولي به دختر اميد ميدهد تا او اميدوار باشد. شب دوم هم ميگذرد. اين بار با هم منتظر هستند و پسر باز هم نميآيد.....صبح فردا استاد موقع رفتن سر كار شور و شوق زيادي دارد و در خيابان با خود ميگويد: ” من مردم اين شهر رو دوست دارم چون يكيشون رو ميشناسم.“ عصري با زن به سينما ميروند فيلم ليلا.
ليلا ، در حالي كه علي مصفا با باران، دخترش وارد منزل آنها ميِشود، با خود ميگويد: ” باران دختر رضا. شايد روزي همه چيز رو براي باران تعريف كنم كه....“
و مرد با خود فكر ميكند كه روزي همه چيز را براي باران، دخترش خواهد گفت.اگر عمري باقي باشد.
در ادامه فيلم دختر تقريبا از بازگشت پسر نا اميد شده. و استاد حالا عاشق و علاقهمند دختر است و عشق او را هم ستايش ميكند ولي به او از عشق خودش نميگويد. وقتي دختر در حال تلفن زدن است. دوست كتابفروش استاد با استاد صحبت ميكند و استاد از عشق ميگويد و اين كه :” اگر ته مونده عشق قبلي واقعا وجود داشته باشه، دختر نميتونه كس ديگهاي رو به دلش راه بده.“
وچشمان مرد دوباره باراني شدهاست و سعي ميكند اشكهاي غلتان را از خواهرش پنهان كند.
شب دختر به استاد ميگويد توي اين چند روز كه با استاد زندگي كرده به اندازه ده سال چيز ياد گرفته و بزرگ شده و مفاهيم جديدي از زندگي رو درك كرده....
استاد به دختر نااميد ميگويد كه فردا شب حتما اوني رو دوستت داره خواهي ديد. روز چهارم روزي به شدت باراني است. استاد براي شب توي رستوارن با دختر قرار گذاشته تا بعدش به سر قرار اصلي بروند. استاد پس از فروش تمام كتابهايش به رستوران ميرود. دختر كه بعدا ميفهميم توي ترافيك گير كرده. دير ميرسد و استاد نگران و اشك در چشم. وقتي دختر رسيد. استاد گفت انتظار خيلي سخته و تو چطور ميتوني اين همه انتظار بكشي.
و مرد با خود فكر ميكند كه آره، انتظار خيلي سخته و حالا خودش داره درك ميكنه كه اون چي ميكشيده...
ساعت 11 شب شده و دو نفري سر قرار هستند. پايان 4 روز انتظار و پسر نيامده. استاد از دختر خواستگاري ميكند و ميگويد كه دوستش دارد. دختر ميخواهد بداند كه از روي ترحم نباشد و مشغول فكر كردن ميشود و در آستانه جواب دادن. پسر پيدا ميشود و با هم ميروند.
استاد، تنها در كافه نشسته است. دختر دوباره ميآيد و ميگويد كه به سختي استاد رو پيدا كرده. ميگويد كه ميخواهد مطمئن باشد كه استاد به راحتي و سلامتي به زندگيش ادامه ميدهد. استاد ميگويد كه خوشي و لذت و عشق اين چهار روز براي تمام زندگيش كافي خواهد بود.
و مرد با خودش ميگويد كه فردا ميشود يكسال، و او به هيچ وجه نميتواند رابطهاي را كه با گوشت و پوست و خونش عجين شده پايان يافته تلقي كند. استاد به قول خودش خيالباف بود ولي زندگي واقعي و رابطه عاشقانه يكساله چيز ديگري است. و باران ميبارد...
جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲
1 - داستان
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر