جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲

داستان - 3


شبهاي روشن
شبهاي روشن
دختر پس از روز سوم كه پسر سر قرار نيامده است به استاد مي‌گويد: ” احساس مي‌كنم كه خودم رو سبك كرده‌ام.“
استاد مي‌گويد: (نقل به مضمون). ” اگر منظورت از سبك شدن،‌ بالا رفتن و بال گرفتنه كه خوبه ولي اگر منظورت كوچك شدنه كه عاشق با هر چه سبك شدن و تكرار آن، بالاتر مي‌رود و باز هم خوبه.“

و مرد با خود فكر مي‌كند كه آري از هر كاري كه از دستم بر بيايد دريغ نمي‌كنم و بالاتر مي‌روم.
.....
در آخر شب مرد نگاه مي‌كند كه كاغذي كه روي آن نت برداري كرده. بروشور كنسرتي است، كه اندكي قبل با او رفته بود و يادش مياد كه آن شب خودش چقدر بد اخلاق بود و بي حوصله و چقدر او را آزار داد....و اين عذابش را فزوني مي‌بخشد. بسوز دلا......بسوز.

هیچ نظری موجود نیست: