پيدا شو
توي ترافيك برگشت راديو ميخواند:
شنيدم وقتي بياي غصههامون تموم ميشه
قحطي گريه مياد، خنده چه قدر ارزون ميشه (يه همچين چيزي)
و باز عليرضا عصار است كه ميخواند:
” اين حاااااال من بي تو است
بغض غزلي بي لب
افتاده ترين خورشيد زير سم اسب شب
اين حاااال من بي تو است
دلدادهتر از فرهاد، شوريدهتر از مجنون
حسرت بدلي، در باد
پيدا شو كه ميترسم، از بستر بي قصه
پيدا شو نفس برده، ميترسه ازت غصه
بي وقفهترين عاشق موندم كه تو پيدا شي
بي تو همه چي تلخه، بايد كه تو هم باشي“
و مرد باز اشكهايش را پنهان ميكند....خواهرش را به خانه مادربزرگ ميرساند. مادر بزرگ زمينگيري كه موقع خداحافظي از مرد ميخواهد كه: جان تو و جان پدرت، مواظب بابا باش.“ و خبر ندارد كه پدر ديگر نيست....
مرد موقع برگشت به خانه تنها توي بزرگراه است و به انتظار فكر ميكند و ياد 28 اسفند پارسال ميافتد. آن جا كه اون در كافي شاپ در حال گريه بود و مرد بازوي او را فشرده و به او قول داده بود كه 28 اسفند سال بعد، توي همين پارك ساعت 8، هر دو با هم خواهند بود.و مرد همان موقع هم به نوعي انتخابش را كرده بود و منتظر زمان بود. مرد حالا فكر ميكند كه 28 اسفند امسال رو پل، توي همون پارك منتظر خواهد بود تا او بيايد. منتظر خواهد بود در هر شرايطي ، حتي اگر از آسمان سنگ ببارد، مگر اينكه ديگر....زنده نباشد. او....خواهد آمد.
جمعه، آذر ۲۸، ۱۳۸۲
داستان - 2
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر