SEPTEMBER ELEVEN
خوب، يازده سپتامبر هم رسيد. يه مطلبي توي هفته نامه پيام آور در اين مورد چاپ شد كه عينا نقل ميكنم.
” يازده سپتامبر سياه، يازده سپتامبر خونين. نه اشتباه نشود، يازده سپتامبر 2001 نيويورك را نميگويم. يازدهم سپتامبر 1973، استاديومي در پايتخت شيلي. آلنده را كشتهاند، اما تكتك اين بازداشت شدهها ميتوانند آلندهاي ديگر باشند. 5 هزار نفرند با سيمايي آكنده از خشم و نفرت، نه آرامش و نه سازش. بايد نگاه كني تا ببيني و باور كني كه تك تك اينها ميتوانند آلندهاي ديگر باشند، رهبر باشند، اسطوره باشند. آي جلاد نگاه كن. ميشناسي؟ اين دانشجوي موفرفري را هم حتما يادت هست. حداقل عكسهايش را ديدهاي، صدايش را شنيدهاي، شنيدهاي كه از پوبلاسيئنها ميخواند، ديدهاي كه با گيتارش چه آتشي ميسوزاند و چطور چرت خلقي را پاره كرد. ” ويكتور خارا“ي معروف، ويكتور خاراي محبوب، همان كه معناي نامش پيروزي است. حالا حتي مسلسل را هم از او گرفتهاند و با اين جماعت خشمگين، در اين استاديوم حومه در بند جلاد است.
” هاي آوازه خوان، گيتارت كو؟ نميخواهي برايمان بخواني؟“
نگاهت ميكند. ميداند اين دعوتي است به اختتام و پاياني در خور نامش، هنرش و آزادگياش. استاديوم سراسر سكوت است. سراپا گوش، سراپا چشم...چند گامي جلو ميآيد. سينه در سينه جلاد، چشم در چشم هيولا.
” گيتارش را بياوريد.“
گيتار را ميآورند و تبر هم. دستهاي خارا افتادند، اما خارا نيفتاد.
” بيا بگير. گيتارت را بگير و بزن، بخوان جوانك آوازه خوان!“
آن وقت استاديوم سراسر سكوت، مركز جهان بود. خاراي مجروح چشم گرداند، به جاي جلاد و حتي ياران بغض خوردهاش، چهره تكتك اسطورهها برايش نمايان شد. دوباره طنين خنده كريه جلادان در گوشش پيچيد: ” بگير، بزن ، بخوان“
و خواند. ” وحدت “ را خواند. سالها بعد، اين صدا را با ترجمه شاملو ميشنوم. با متني كوتاه پشت قاب آجري رنگ نوار كه آخر قصه را اينچنين تعريف ميكند: 5 هزار اسير استاديوم با خاراي دست بريده همصدا شدند. جلادان بر آشفتند و او را به گلوله بستند. ويكتور پيروز شد، او به اسطورهها پيوست. “
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر