شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۱

حوا


الان ساعت 3 نصفه شبه و من از عروسي دختر دائيم برگشتم. عروسي يه جايي بود اون طرف خارج از شهر!!! توي باغ. آب و حوا به شدت خوب بود. حظ بصر برديم بسي!! از طرف اقوام محبت هاي زيادي نثار بنده مي‌شد نمي‌دونم چرا. چند وقته حس مي‌كنم همه خيلي تحويلم مي‌گيرند و دوستم دارند. دستكم 10 بار بهم گفتن بيا روي سن و برقص ولي من مثل هميشه نرفتم . نمي‌دونين تا حالا من چه فرصتهاي رو به خاطر بلد نبودن رقص از دست دادم!! كسي كلاس رقص پسرونه توي اين شهر خبر نداره به ما خبر و آدرس بده؟ نبود........؟
يه دختر دايي ديگه‌ام تازه از آلمان اومده و يه هفته ديگه بر مي‌گرده آلمان. خيلي از ايران خوشش اومده! و ميگه دوست داره بر نگرده ولي حيف كه بايد دانشگاهش رو تموم كنه. جالب اينكه برادرش كه يكي دو ماه پيش ايران بود از وقتي ديده همه هم سن سالهاي فاميلش مهندس شدن يا دارن مهندسي مي‌خونند حالا توي آلمان به شدت گذاشت پشت درس خوندن و از عاطل و باطل گشتن دست برداشته. حالا هي بگين ايران بده. من نمي‌دونم چرا تو سر هر كي مي‌زني مي‌خواد بره خارج ، به خصوص دخترا. از اون گرفته تا بقيه. يكي از دوستامون هم از دختره همكارشون خواستگاري كرده ولي جواب منفيه چون خانومه تصميم داره بره خارج و نمونه‌هاي بسيار ديگه....بگذريم. عجب آب و حوايي بود. قافيه رو بچسب...

هیچ نظری موجود نیست: