21 بهمن پارسال بود. يعني يك سال پيش كه اين ماشين رو خريدم. همون كه اسمش آقاي ماتيزه.
كلي ذوق شوق داشتم. به جز خريد يك ماشين با پول خودم و براي خودم. ذوق شوق اينكه يكي ديگه رو هم هميشه ميتونم سوار كنم و تنها باشيم و رها. تنها باشيم و با هم. بگذريم. از اون روز حالا فقط خاطره خوب مونده. اون روز پدرم سوار ماشين من شد و با هم رفتيم بيرون. همهاش ميگفت اين ور و پبا اون ور بپا و من با اينكه ناشي بودم. هي ميگفتم بابا حواسم هست اين قدر نگو!! و اين آخرين تصويريه كه من بياد دارم كه در جايي فقط من و پدرم باشيم. فقط من و اون. يه جور احساس خوشايندي داشت اون روز. خوشحاليش رو حس ميكردم. ولي كي فكر ميكرد كه چند ماه بعد همه چيز بهم ميريزه. كل زندگيم. كي فكر ميكرد؟ چند روز بعدش توي يك غروب پنجشنبه باروني. چيلك و شبد هم متولد شدند و مهمون هميشگي آقاي ماتيز شدند . كي فكر ميكرد كه ......و حكايت اين ماشين، حكايت من و اوست. حكايت لحظات خوشي و تلخي ولي با هم بودن. بگذريم.
غروب خيلي قشنگي بود امروز مثل خيلي روزهاي ديگه. خيابونها همون خيابونهاست. آدمها به نظر همونها هستند. فوتبالها همون فوتبالهاست. شير موز پستهها همونهاست. گربهها همونها هستند به همون لوسي سابق. آ‹ه ظاهرا همه چيز خوبه و زندگي ادامه داره. تنها دل منه كه ديگه دل نيست. نه همه چيز خوبه. همه چيز سر جاشه. دل منه كه نميدونم چرا دل نميشه!! نميدونم چي بگم. حتما باز يه عده ميگن بگيريم كتكش بزنيم درست بشه. بياين بزنين تو رو خدا. ما كه كتك خورده خدايي هستيم. ما كه كتك خورمون ملسه. ما كه چوب بي صداي خدا رو خورديم. شما هم بزنيد. .....اصلا جر وا جر كنيد. ولي دل من دل نميشه. خيالتون تخت. خدايا اون دست نوراني و معجزت رو بفرست. من تو عمرم اين قدر براي رسيدن به هدفي تلاش نكرده بودم. خودت ميدوني خدا....نميدونم. حتما هر چي صلاحه پيش مياد. حتما همه اينها امتحانه. حتما.
ولي اون روي شيطاني من اميدوارم كه كنترلم رو در دست نگيره. خدايا نذار اون طور بشه. چون اون جوري همه چي بهم ميريزه هم زندگي خودم و هم ديگران. اون طرف سكه. طرف بديه. پتانسيليش رو دارم. نذار كه بالفعل بشه. وقتي فقط قسمتي از فكر شيطانيم رو به كي گفتم. گفت كه هلمز!........خيلي پستي.......خدايا كمكم كن. به من قدرت بده.
خزعبل نوشتم. بي خيال.
جمعه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۲
دل
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر