و باز خواب پدرم رو ديدم. خواب ديدم كه آقاي پرستار اومده و داره زخم بسترش رو پانسمان ميكنه. بابا همونطوري خيره زل زده. يهو دستاش رو آروم مياره بالا باند رو از دست آقاهه ميگيره و پرت ميكنه اون طرف. من با تعجب به مامان ميگم. ديدي چي كار كرد؟ ولي كاشكي زنده بود!!
و من هنوز چشمان پدرم را در روزهاي آخر فراموش نميكنم. چشماني كه به من زل زده بود. باز بود. ولي هرگز نميدانستم كه من رو ميشناسه يا نه؟ تو چشمها نگاه ميكردم و ميگفتم كه بابا خيلي دوستت دارم. زودتر خوب شو. بلند شو. ولي نميدونستم كه ميفهمه اين صحبتها رو يا نه؟
فقط اين رو ميدونم كه من اون چشمان خيره رو هرگز فراموش نميكنم. اين رو مطمئنم.
و يه متن قشنگ ديدم امروز نوشته لئنارد نيموي.
” شايد چالاك ترين افراد نباشم،
شايد بالا بلندترين و يا نيرومندترين نباشم،
شايد بهترين و يا زيركترين نباشم.
اما قادرم،
كاري را بهتر از ديگران انجام دهم،
اين كار هنر خود بودن است.“
پينوشت - امروز بعد از ظهر گوشهايش در انتظار شنيدن صداي تلفن خشكيد!! به آينه گفت:
بالاخره تلفن زنگ خواهد زد..
شب شد...لب بگشا كه مي دهد لعل لبت به مرده جان
یکشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۲
چشمهاي خيره
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر