جمعه - 3 صبح - خواب ديدم پدرم وسط پذيرايي، پشت به من و به پهلو خوابيده. رو به قبله. پاهاش رو تو شكمش جمع كرده و دستهاش لاي زانوهاي پاشه. انگار كه سردش باشه. هيچي روش نيست. با مادرم داريم صحبت ميكنيم يه چيزايي درباره مرگش ميگيم....از خواب ميپرم.
1 ساعت بيخوابي.
جمعه - 8 صبح - خواب ديدم وارد توالت شدم. دو سه تا كرم بزرگ آغشته به مدفوع دور و بر كاسه توالت هستند. يه موجود ديگه كه ترسناكه و شبيه شب پره ميمونه و سعي ميكنه پرواز كنه داره روي سراميك كف بال ميزنه من ميترسم كه بياد طرف من. به يه سكوي ده سانتي ميرسه و نميتونه بياد طرفم . شلنگ آب رو ميگيرم روي همه شون. كاسه توالت پر شده و گرفته ولي آب توش زلال و تميزه. 3 تا مارمولك اون تو غوطه ور هستند. اون موجود هم حالا شبيه يك سفره ماهيه با مقياس يك صدم. توي آب شناوره. شاخكهاي ترسناكي داره و زير شكمش سفيده. داره تلاش ميكنه هنوز.....از خواب پريدم.
جمعه - 4 بعد از ظهر - پشت به تلويزيون كه داره شو خارجي نشون ميده به پهلو خوابم ميبره.
خواب ميبينم كه صداي پدرم مياد كه اومده پشت در زيرزمين، من همونجوري به پهلو خوابيدم و پشت به تلويزيون روشن. پدرم صدام ميزنه. من جواب نميدم. صداي خواهر و مادرم مياد كه ميگن كه ولش كن تازه خوابيده. پدرم ميگه خواب نيست چون تلويزيون روشنه. ميگن، اين عادتشه همينطوري ميخوابه. من فقط صداها رو ميشنوم. ميگه وقتي بيدار شد بگين بياد بالا. اونها هم ميگن باشه. لحن پدرم شاكي بود و كمي عصباني. ولي توي ذهنم بود كه از سفر كوتاهي برگشته....از خواب پريدم. همونجوري پشت به تلويزيون روشن، ولو بودم......حالم از دست خودم گرفته شد. بايد امروز ميرفتم بهشت زهرا. تنبلي كردم.
پ.ن. تنهايي به مفهوم مطلق.....
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد، وقت است كه باز آيي
جمعه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۲
جمعه - خواب - تنهايي
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر