پري صبح
صبح زودتر از خواب بيدار ميشي، قراره با يكي از داييها بري براي شروع كار انحصار وراثت. توي پمپ بنزين جردن دعوا راه مياندازي. يه پسر دوازده ساله رو گذاشتن اونجا، باك ماشين رو 40 تا پر كرده!! ميگي آخه تو چطور توي ماتيز كه 35 ليتر ظرفيت باكشه و الان هم تازه 28-29 تا بيشتر توش جا نميگيره 40 ليتر بنزين زدي؟؟ ميگه نه درسته. باباش كه مامور پمپه هم مياد ميگه 2500 بايد بدي. دعوا بالا ميگيره. رئيسشون مياد خلاصه راضيت ميكنه 2200 تا بدي!!! دزدي تو روز روشن. ميري از پمپ بياي بيرون، يه آقايي از وانت شركت نفت پياده ميشه و ميگه من مامور شركت نفتم و اينها رو چند وقته زير نظر دارم. رسما دزد هستند. درشون رو تخته ميكنم بالاخره! با دايي ميري باغ فردوس پيش يه دفتر خونه كه آشنا شونه. زياد تحويل نميگيرن!! ميگن بايد 3 نفر غير فاميل بياريد شهادت بدن و دادگاه و...مياي بيرون تصميم ميگيريد، يه جايي نزديك خونه كار رو شروع كنيد. داييت از اوضاع احوالت ميپرسه و يه چيزايي ميگي. ميگه حل ميشه همه اينها درست ميشه. نميدونم چرا موضوع صحبت رو به دايي بزرگ ميكشونه. ميگه روز ششم بهمن وقتي من جنازهاش رو ديدم، تنها كسي بودم كه گفتم راحت شد. چون شب بيداريها و بي قراريهاش رو ديده بودم. همهاش ميگفت چرا زن ژاپني گرفتم؟ چرا گذاشته رفته ژاپن؟ بچه رو چكار كنم و...ميگه داشت ديوونه ميِشد.
با خودت فكر ميكني، اگر منهم بميرم و دوستام بيان بالاي جنازهام، ممكنه بگن آره راحت شد طفلك!!
از دايي خداحافظي ميكني. توي ميرداماد ميري بانك كه چك رو نقد كني و براي ثبت نام موبايل چك بگيري. يك ساعت رسما توي بانك معطل ميشي. سوار ماشين كه ميِشي. نوار دود عود شجريان رو ميذاري.
آتش عشق تو از جان خوشتر است
جان به عشقت آتش افشان خوشتر است.....
از پشت چشمهاي خيس خيابون رو خوب نميشه ديد اونوقت.
پري ظهر
نرسيده به شركت توي ترافيك زنگ ميزني. ميگي برات از بيرون غذا سفارش بدن!
پري بعد از ظهر
شرلوك هلمز مغزت فعال ميشه. زنگ ميزني و صحبت ميكني و درد دل.
تمركز كاري نزديك به صفر
پري غروب
همكارت مهندس م رو تا شيخ فضل ا....ميرسوني. نزديك خونه هوس ميكني به اين سوپر ماركت دم خونه سر بزني. يادته اون موقع سال 1360 كلاس سوم ابتدايي بودي و اينجا سوپر ماركت بود. يه غرفه كتاب هم بود. اون موقعها مادرت خريد ميكرد و تو توي كتابها بودي. تنتن ، تارزان، پلنگ صورتي. قيمتش 175 ريال بود!! حالا بعد از 22 سال اون سوپرماركت دوباره باز شده. به صندوقدار ميگي جريان 22 سال قبل رو. اصلا توجهي نميكنه!! سركوچه دنده عقب ميگيري كه بري توي كوچه. موتوريه كه به پدرت زده بود با 5-6 نفر ديگه مرد و زن و بچه دارند ميان بيرون. بي توجه ميايي عقب. توي خونه ميگي اينها اينجا باز چكار ميكردند؟
مادرت ميگه كه تو راهشون نداده و دم در صحبت كردند و...و مثل اينكه قسمت بوده دوستت رو برسوني و به سوپر ماركت سر بزني تا دير برسي خونه، چون اگر بودي قشقرق به پا ميشد. وقتي مادر طرف برگشته و گفته خب ايشون عمرشون رو كرده بودند و پير بودند!! وقتي موتوريه بگرده و بگه اصلا ميرم زندان و هيچ ديهاي هم نميدم تا دلتون بسوزه!! البته برادرت گفته خوب ما هم همين رو ميخوايم اصلا! و طرف به گه خوردن افتاده! خواهرت هم آخرشاكي شده و همهشون رو هل داده عقب و داد وبيداد!! با خودت فكر ميكني ظاهرا تا حالا هم كه نگفتيم بهشون بالاتر از چشمتون ابروست اشتباه كرديم. ملت پر رو شدن بيشتر. به خواهرت ميگي خوب مثل اين خانوم بزرگها چادر بستي به كمرت دعوا كرديها!! كيف ميكنه. ميگه آخه از مهربوني مامان سوء استفاده ميكردن.
پري شب
بستني. راسموس.......توي مغزت ميگن : غم زمانه خورم يا فراق يار كشم؟
چهارشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۲
غم زمانه خورم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر