قطعه 215 پر شده است ولي هنوز صحراي محشري است. يك قبرستان واقعي. پلاكاردهاي فلزي يك شكل سياه رنگ. همه جا گلي. بدون سنگ. گلهاي پرپر اينجا و آنجا پراكندهاند. همه چيز تازه است. تازگي مرگ. از همه سو صداي شيون و نوحه ميآيد.قطعه 215 بهشت زهرا را ميگويم. همانجا كه پدرم دفن است. همانجا كه خودم با دست خودم پدرم درون قبر گذاشتم. در آخرين روز گرم تابستاني. خودم بدرون قبر رفتم. از اطرافيان چيزي زيادي يادم نيست. يادمه كه دوست بابام برگشت بهم گفت ” آقاي مهندس شما بيا بيرون. خودشون انجام ميدن.“ يه نگاه بهش كردم كه يعني خودم ميدونم، ولي خودم ميخوام اينكار رو انجام بدم. قطعه 215 رو ميگويم. همون روز سياه. ضجههاي مادرم رو ميشنيدم و صداي كسي كه تلقين رو ميخوند و من شانههاي پدرم رو تكان ميدادم و صدا ميآمد. ” و ان الحيات حق و الممات حق و النشور حق و...“ و شانههايش را تكان ميدادم و شانههايم تكان ميخورد. قطعه 215 را ميگويم كه صحراي محشر است. همانجا كه پدرم دفن است. همانجا كه خودم پنبههاي روي چشمها و دهان پدرم را برداشتم ولي پنبههاي روي سوراخ گلو را گذاشتم بماند. آنجا كه هيچگاه بسته نشد و هميشه تصوير هولناك آن جلوي چشمانم خواهد بود. قطعه 215 همانجا كه سنگها را چيدند و موقع گذاشتن آخرين سنگ روي پاي بابا. يادم آمد كه صورتش را نبوسيدهام. براي آخرين بار. ولي ديگر رويم نشد كه بگويم سنگها را برداريد. فقط براي آخرين بار ساق پايش را لمس كردم كه از شدت لاغري، پلاتين كار گذاشته در آن را حس ميكردم. احتمال آن حسرت آن بوسه هميشه با من خواهد ماند. يادم نميايد. اصلا يادم نميايد كه توي آن 113 روز بستري بودن هم او را بوسيده باشم ولي يادم ميايد كه به او گفتم خيلي دوستت دارم، به او گفتم كه هر چي زودتر خوب شو و او با چشمان باز خيره مرا نگاه ميكرد و نميدانم كه ميفهميد يا نه چون نميتواست جواب بدهد. چند روز بعد از مرگ پدرم از مادرم و بقيه گله كردم كه چرا روز تصادف مرا خبر نكرديد تا اقلا براي بار آخر صداي او را شنيده باشم و همه گفتند كه آخر راحت حرف ميزد و فكر نميكرديم اينگونه بشود و من فقط آخر آن شب نالههايش را شنيدم و اين آخرين صداي او جز صداي سرفههايش بود. قطعه 215 را ميگويم. از قبر كه آمدم بيرون، دهانم خشك بود و كمرم گرفته بودم. نميدانستم تكان دادن شانههاي پدر اينگونه سنگين است. كمرم شكسته بود به گمانم. قطعه 215 را ميگويم كه هر بار بايد بگرديم تا درميان قبرهاي چيده شده در نزديكترين فواصل، قبر پدرم را پيدا كنيم. قطعه 215 كه من و او با هم كنار قبر پدر گريستيم. قطعه 215 كه در صبح مه گرفته پاييزي 11 آذر، من و ساير اعضاي خانواده شمعهاي تولد پدرم را آنجا روشن كرديم ولي براي اولين بار تولدش را در گريه برگزار ميكرديم. قطعه 215 را ميگويم. در همان صبح كه همه رفتند من تنها ماندم و درد و دل كردم و كمي آن سوتر، مردي سيگار به دست از ته دل براي فرزندش نوحه ميخواند. و آن سوتر، كساني عزيزشان را به خاك ميسپردند.قطعه 215 را ميگويم. همانجا كه از پدرم خواستم كه كمكم كند. قطعه 215 پر شده، ولي بوي تازگي ميدهد هنوز. تازگي مرگ. امروز در شيارهايي كه بين هر چند تا قبر براي كاشت درختان كندهاند سبد گلي را كه روي قبر كناري بود ديدم كه از زير لايههاي خاك بيرون زده و هنوز كمي برگهاي آن به سبزي ميزند. گفتم كه همه چيز بوي تازگي ميدهد. مردهها هم هنوز تازهاند. ولي قطعه 215 پر شدهاست. ظرفيت تكميل است. قطعه 229 را شروع كردهاند. مهمانهاي تازه، آمدهاند. قطعه 214 هم خالي خالي است. قبرهاي خالي و گودالها كنار هم رديف ادامه دارند.
زمين منتظر فرزندان خويش است. زمين! انتظارت برآورده خواهد شد. دير يا زود، همه بالاخره خواهيم آمد.
تصويري از قطعه 215. روي عكس كليك كنيد.
جمعه، دی ۱۹، ۱۳۸۲
قطعه 215
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر