بچه بوديم. من و برادرم. فكر كنم من 9 ساله بودم و برادرم 6 ساله. مادرم زن دائيم و پسر دائيم و دختر دائيم رو رسوند شهربازي كه اون موقع لونا پارك بود اسمش. هر چقدر ما گريه و التماس كرديم كه ما هم بريم با اونها، مادرم قبول نكرد. نميدونم چه كار داشت خونه. به هر حال هر چه كه بود. سالها بعد من و برادرم به اتفاق از اون خاطره به عنوان يه خاطره بد، يه حسرت، ياد ميكرديم. امشب هم حسي شبيه اون خاطره داشتم. نه بدتر. خيلي بدتر. احساس حقارت كردم امشب. اين كه جايگاه من كجا بود و الان به كجا رسيده اذيتم كرد. آره مقصر خودم بودم شايد ...ولي جزاي آن خيلي سنگينه. شونههام داره خم ميشه زير اين بار.
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود. روزي دوباره ملك خواهم شد. يقين دارم.
پنجشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۲
ملك + لونا پارك
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر