دوشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۲

ششم بهمن



خالي از انرژيم. امروز توي شركت ناي بالا و پايين رفتن از پله‌ها رو هم نداشتم. لبريز از اضطرابم. كلي كار عقب افتاده دارم. از اون طرف عموها هي زنگ مي‌زنند و خبر از انحصار وراثت مي‌گيرند و من اصلا حس شروع كار رو ندارم. 2-3 شب پيش هم موتورسواري كه به بابا زده و باعث فوتش شده بود با زنش و خواهرش اومده بودند. نذاشتم بيان توي خونه. همون دم در كلي التماس و گريه زاري كردند. و من چه مي‌تونستم بگم؟ كي خسارات معنوي و مادي فوت پدرم جبران مي‌كنه؟ نمي‌دونم توي اين شرايط اين هم نور علي نور شده. ميگن كه فكر كن براي خودتون همچين حادثه‌اي پيش ميومد. ميگم كه من هيچ وقت بدون گواهينامه پشت فرمون نميشينم كه حالا اين طوري بدبخت بشم!! چي بگم ديگه.
امروز ششم بهمن بود. بيست و پنجمين سالگرد شهادت داييم كه جلوي دانشگاه تير خورد. فكر كنم پارسال مفصل درباره‌اش نوشتم. امسال من نتونستم برم مراسم. مرخصيهام تموم شده و از بس توي شركت تاخير و غيبت داشتم ديگه نميتونستم جيم بشم. امروز هم مثل 25 سال گذشته مراسم سالگرد گل سر سبد خانواده مادرم بود. مادربزرگم كه 3-4 ساله زمين گيره امروز بعد از سالها بردند سر قبر پسرش. جريان فوت پدر من رو هم بالاخره بهش گفتند. ظاهرا كلي شلوغ كاري كرده. بيچاره بالاخره باورش شد.
مادرم خيلي نگران منه، عوض اينكه من نگرانش باشم. نگران اين كه اينقدر توي اين مدت سر قضيه پدر و مادربزرگم بهش فشار اومده كه آثار و علائم درد مفاصل توش ظاهر شده. ولي من ....بگذريم. هيچوقت ظاهرا نمي‌خوايم قدر پدر و مادر رو بدونيم. و راستي.......امروز هم گذشت.

و من......” من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت، كه اول نظر به ديدن او ديده‌ور شدم.“

هیچ نظری موجود نیست: