چهارشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۲

خدايا اين بغض بي قرار كه فرصت نمي‌دهد


امروز روز خيلي بدي بود.16 دي از سال سياه 82، يكي از بدترين روزهاي تمام عمرم . خدا سياهيهاي سال 82 رو برام تكميل كرد. بعد از پدرم و....اون رو هم از من گرفت. همه چيز تمام شد. يك ساعت در ميان نگاههاي متعجب اندك پيرمردهاي بازنشته با موبايل با او بحث كردم و تمام شد. و بعد توي شركت گريه بود و تنها پناهگاه، دستشويي شركت!! روزگاريست. ” خدايا اين بغض بي قرار كه فرصت نمي‌دهد!! “جايي نيست كه راحت گريه كني! چرا شب پشت فرمون توي ترافيك كردستان هم خوبه و آخر شب در خانه. وقتي مادر را مي‌بيني، بغض است كه مي‌تركد و دوست داري سرت روي پاهاي مادر بگذاري و موهايت را نوازش كند، مانند بچگي. ولي تو اكنون يك مرد سي ساله‌اي و مادر با چشماني نمناك تنها دلداريت مي‌دهد. و همه چيز تمام شد.
همه چيز تمام شد. تنها يك معجزه. يك معجزه واقعي مي‌تواند جريان درست كند. كه نه . من شايد ديوانه‌اي باشم كه پارسال 28 اسفند قول دادم سال بعد مطمئن باش كه هم هستيم در همين جا. من هنوز مطمئن نبودم از لحاظ منطقي ولي قلبم آن اطمينان را به او داد. و امسال 28 اسفند به همانجا خواهم رفت هرچند مي‌دانم همه چيز تمام است و هر چند ديوانه‌اي بيش به نظر نرسم.معجزه؟....نه همه چيز تمام است. و من به او هم گفتم كه شايد چوب صداقتم را خوردم. اينكه همه چيز را مي‌گفتم. اينكه چيزي براي پنهان كردن نداشتم. كارتهايم همه رو بود. ولي گمانم او با من اينگونه نبود. و شايد من غافل بودم.وقتي به من گفت كه ديگر به قول خودش و نه از نظر من، كار از كار گذشته بود....نمي‌دانم.....شايد باز هم چوب صداقتم را خوردم. پنجشنبه منصور مي‌گفت كه نه. درسته كه به نظر بعضي از بزرگان هم، بعضي وقتها بايد دروغ گفت ولي هيچ وقت كسي هميشه صادق است، از اين صداقت ضرر نمي‌كند. نمي‌دانم پس چرا اين طور شد؟! آره من مقصر بودم تو اين قضيه ولي شرايط هم شرايط خوبي نبود. خسته شدم از بس اين را نوشتم و گفتم. ‌گفت شرايطت رو درك مي‌كنم، ولي نه درك نكرد. دكتر مي‌گفت امكان نداره كسي كه داغ پدر نديده بتونه شرايطت رو درك كنه. خود دكتر نشست و گريه كرد وقتي از پدرش كه 5 سال پيش فوت كرده بود مي‌گفت.
همه چيز تمام شد و او به قول خودش حق انتخاب دارد....حق انتخاب!!
از او متنفر نيستم ، نه. مي‌تونم بگم هنوز دوستش دارم و از خودم بيشتر بدم مياد. ولي خدا يه چيزي توي ما انسانها قرار داده به اسم گذشت. بگذريم. ولي از اوني با اطلاع از اين وضعيت سوء استفاده كرد، متنفرم براي تمام عمر. نفرين من ابدي خواهد بود براي او. باشد كه كارساز شود.
نمي‌دانم شايد قسمت ما اين بود. خدايا چه كرده‌ام من كه اينگونه بايد تحمل كنم؟ اللهم اشكو اليك. آره من شاكيم ازت. مصبت رو شكر!!


” سفر، هميشه حكايت آمدن تو بود.

ما با هم بوديم، اين راز را مادرم مي‌دانست،
و جاده‌اي بلند از بادهاي رو به شمال،
كه از نرماي ماه و نازكاي آواز ما مي‌گذشت.

و من آنقدر دوستت مي‌داشتم
كه حسادت شبيه شير پرنده و موي كف دست فرشته بود.

ما با هم بوديم، اين راز را مادرم (هم) مي‌دانست،
ما با هم بوديم، مثل صنوبر و سايه
اما آفتاب رفت و من ترا گم كردم
ما با هم بوديم، مثل ستاره و همين شب...،
اما آفتاب آمد و تو مرا گم كردي
ما با هم بوديم، مثل روشنايي پسين با خانه،
اما شب آمد و من ترا گم كردم.
ما با هم بوديم، مثل آينه با انعكاس مجازي لبخند،
اما شب، شب آمد و تو مرا گم كردي.
.....نه روشنايي روز و نه تاريكي شب...!
سفر ، هميشه حكايت باز آمدن تو بود، نبود؟! “
شعر از سيد علي صالحي.

هیچ نظری موجود نیست: