امروز يك روز شديدا برفي بود توي تهران. از بچگي عاشق برف بودم. زياد هم عشق برف بازي نبودم. يه بار هم توي مدرسه دماغم تقريبا از اصابت گلوله برفي شكست. ولي ديدن برف قدم زدن توي برف رو خيلي دوست داشتم. امروز از اون روزهاي برفي بود. ولي حتي اين هم من رو خوشحال نكرد. هميشه از ديدن برف خوشحال ميشدم. ولي امروز بي تفاوت بودم. چيزي در درونم گم شده است و آن شور زندگي است. و آن ...
خيلي عصبانيم. اين جا مينويسم كه شايد آروم بگيرم. مادربزرگم 3 ساله كه كاملا زمينگير شده. خدمت كارهاي مختلف توي و نوبتي توي اين چند سال از شهرستان توي خونهشون كار ميكنند. از اونجايي كه مادربزگم خيلي خيلي خيلي حرف ميزنه و يه كم حواس پرتي و...داره خب اونها تا يه زماني طاقت ميارن. به نوبتي عوض ميشوند و بعد از شارژ برميگردند. خلاصه....اين دفعه يهو همه شون رفتند و مادرم و خواهرم از يك ماه پيش رفتن خونه مادربزرگم. البته پسر دائيم هم اونجا زندگي ميكنه ولي خب اونهم دانشگاه ميره و...يه دايي ديگهام با زن و بچهاش اونجا ولو بودند يكي دو ماهي.(فعلا زندگيشون روي توي شهرستان به دليل كم عقلي ول كردند و ويلون تهارن شدند.) تا خدمتكارها رفتند زن دايي و دختر دايي و بعد هم دايي به تدريج از صحنه غيب شدند تا مبادا، تا مبادا احيانا دچار زحمتي بشن و بخوان به مادرم كمك كنند. بعد از يك ماه يه پيرزن خدمتكار كه قبلا توي شهرستان خونه مرحوم پدربزگ پدريم بود، ديروز راضي شد و اومد تهران. حالا زن داييم و داييم و دخترداييم هم برگشتند. آ‹ه ديگه حالا خدمتكار هم هست و غذاي آماده و...دختر دائيم كه كه با كمال پررويي وسائلش رو توي اين مدت برده بود خونه يه داي ديگهام و توي اين ماه پيداش نبود. امروز برداشته دوباره وسائلش رو آورده. نميدونم والله مادرم كه خيلي تحملش زياده، ولي من دارم آتيش ميگيرم. اه اه. چقدر نوشتم اصلا اين يه مطلب وبلاگي نيست. يه كم تخليه روانيه.
شنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۲
برف و شور زندگي
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر