الان ساعت 50 دقيقه بامداد يكشنبه 31/تير/81 است. در كمال تعجب من داره بارون مياد. رفتم وسط حياط زير بارون يه ذره قدم زدم. اتوبان رو ديدم. پيرمرد و پيرزني كه زير بارون كنار هم قدم مي زدند. گلهاي شب بوي باغچه و بوي نم. چقدر بارون رو دوست دارم. فردا ساعت 6 صبح بايد فرودگاه باشم. مقصد عسلويه. چه جالب مي شه اگر فردا هواپيما سقوط كنه و اين آخرين نوشته هاي من در اين بلاگ باشه. (شوخي كردم بابا لنگه كفش پرت نكنيد. ) فردا همون ساعت پسر داييم هم پرواز داره منتهي بر مي گرده آلمان. خداحافظ براي هميشه. (بي مزه !!!!)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر