چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۱

يه چيزي رو از خاطرات پنجشنبه جا انداختم..يه پسري توي دانشگاه با ما همكلاسي بود به اسم حائري زاده. پدرش نماينده دوره اول تا سوم مجلس از بروجرد بود كه براي دوره چهارم به بعد رد صلاحيت شد. خودش بچه بسيار ساده اي بود و نمي‌تونست چيزي رو در خودش نگهداره. يه بار با يك دانشجوي زرتشتي دست داد.و بعد جلوي پسره رفت دستش رو آب كشيد و برگشت به پسره گفت آخه تو نجسي از نظر ما!!. آقا يك بر خورد به اون پسره البته حق داشت.
در مجموع حدا از بعضي خل يازيهاش بچه بدي نبود.اواخر دوران دانشگاه هم زن گرفت. پنجشنبه توي ميدون توحيد ديدم كه نيمه فلج شده و به زور داره راه ميره. باورم نمي‌شد كه خودش باشه. خواستم برم جلو سلاك كنم ديدم ممكنه اصلا من رو يادش نياد. حالش هم خوب نبود. توي چشام اشك جمع شده بود از ناراحتي. نمي‌دونم چه بلايي سرش اومده.

هیچ نظری موجود نیست: