پنجشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۱

يك روز ديگرهم گذشت


امروز پنجشنبه، بعد از سحر خوابيدم. وقتي تونستم خودم رو از رختخواب با زجر و فحش دادن به زندگي بيرون كشيدم ساعت 9:25 دقيقه بود. مطابق معمول اين ماه بعد از ساعت 10 رفتم سر كار و اين خيلي بده. رئيس شركت اومد و دوباره مثل ديروز گفت جايم رو عوض كنم و بيام عقب‌تر بشينم. ديروز هم گفته بود ولي زياد تحويلش نگرفتم. ولي ديگه نمي‌شد. 3 سال و نيم جاي من اون جلو بود پشت ستون ، يه جاي استراتژيك و هم چنين پر خاطره. نمي‌دونم چرا اصرار داره كه جايم رو عوض كنم. اول خواستم برم باهاش صحبت كنم كه به اين جا عادت كردم و.. ولي فكر كردم بابا بي خيال تو 29 سالت شده، مي‌خواي بري به رئيست بگي :رئيس من جامو دوست دارم!! عوضش نكن.!!. بنابراين اسباب كشي كردم. به سه تا ميز عقب‌تر. به اون زنگ زدم براي حوزه قرار گذاشتيم. بهش گفتم يه كم زودتر بياد كه زودتر همديگه رو ببينيم. بيست دقيقه به تعطيلي شركت مونده بود كه خانوم - خ ـ از همكارن شركتمون اومد و گفت كه ويزاشون اومده و فردا عازم كانادا هستند. ما خيال مي‌كرديم هفته بعد ميرند ولي مثل همه كارهاش - من جمله ازدواجش- ، قضيه ناگهاني بود. هديه‌اي كه گرفته بودم براش بهش دادم. يه مجسمه هخامنشي. موقع خداحافظي گريه‌اش گرفته بود. ظاهرا حتي رئيس شركت هم گريه كرده بود. با من و اون يكي همكار مرد شركتمون خداحافظي كرد. ازمون اجازه گرفت و باهامون روبوسي كرد!! من سعي مي‌كردم با شوخي جو گريه آلود رو آروم كنم ولي نمي‌شد. خانومهاي شركت همه مشغول زار زدن بودند. من و اون يكي همكارمون رفتيم پائين تا راحت باشند. البته شايد هم براي اينكه خودمون هم يه وقت خيلي احساساتي نشيم. هر چي باشه خانم - خ- هم رشته‌اي و هم دانشگاهي من بود و همچنين 3 سال و اندي همكار. به هر حال ـ خ ـ هم مثل كلي ديگه از مغزهاي ديگه اين مملكت رفت. مثل خيلي ديگه از دوستان و اقوامم. بعدش رفتم حوزه. اميدوار بودم اون زود بياد. ولي مثل 90%‌‌ اوقات فيلم شروع شد و اون نيومده بود. زير لب فحش مي‌دادم. من خيلي به تاخير در قرار حساس هستم و طي اين 3 سال اون اكثر اوقات تاخير داشته. خيلي به سختي تحمل كرده‌ام اين قضيه رو. به هر حال اومد چهره خوگشلش رو كه ديدم ممن هم خنديدم و توي تاريكي رفتيم تو. از بس دويده بود عرق كرده بود، و گرماي بدنش رو حس مي‌كردم. بهش گفتم چي شد دير كردي و مثل هميشه ترافيك بود و...فيلم رو ديديم قشنگ بود. در موردش خواهم نوشت. {...} بعد از فيلم توي تاكسي سوغاتياي كه از دوبي براش آورده بودم بهش دادم. اولش قبول نمي‌كرد چون قبلش گفته بود اصلا نبايد چيزي بياري. به هر حال گرفت. كلي تشكر كرد ولي يه جمله‌ايش حالم رو گرفت نمي‌دونم چرا يهو گفت: هميشه همينطوري خرم مي‌كني!!. واسه چي اين حرف رو زد؟ نمي‌دونم. اعصابم خورد شد ولي هيچي نگفتم. فقط مي‌دونم من قصد خر كردن كسي رو ندارم و قصدم از دادن هديه هيچي نيست جز ابراز محبت و احترام به دوستي ديرين و توقع قبول هيچ در خواستي در ‌آينده رو ندارم. بگذريم. بعد هم رفتم خونه. افطار و ...قبل از افطار تفلني سعي كردم يكي از دوستام رو كه فغلا
از گروهمون توي ياهو قهر كرده و چيزي نمينويسه، دوباره راضي به نوشتن كنم.

هیچ نظری موجود نیست: