جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۱

فيل از آسمون باريد


ديروز يه روز شديدا شلوغ بود برام.(چهارشنبه). ساعت 10 صبح شركت بودم. بررسي نقشه‌هاي عين ساخت با نماينده پيمانكار. سر ظهر نگاهي به جهان فوتبال. كلي تلفن به اين ور و اونور منت اين و اون رو بكش براي تيم فوتبال و دروازباني. تقريبا ساعت 5 بعد از ظهر بود كه تيم رو مثلا تكميل كردم. همش با موبايل س پسرخاله‌ام در ارتباط بودم. بعد از ظهر نقشه،‌تصحيح،‌ جلسه،‌ ديدن قسمتي از بازي استقلال بود. افطار 2 لقمه خوردم و سريع ساك ورزشي رو برداشتم كه برم سالن براي مسابقه اول. توي ميدون هفت تير يه كم وايستادم ديدم شلوغه و ماشين براي انقلاب گير نمياد. مجبور شدم موتور بگيرم!! به طرف گفتم با احتياط و آروم بره. اونم نسبتا رعايت كرد. 7-8 دقيقه‌اي رسيدم سالن. فقط يكي از بچه‌ها اومده بود. 5 دقيقه هم زمان بازي گذشته بود. ولي فقط 4 نفر بوديم از 8 نفري كه قرار بود بيان. ديوانه شده بودم. بالاخره ك ، پسر دائيم هم اومد و گفت كه ماشين دائيم كه قرار بود دروازبانمون باشه به شدت تصادف كرده. گاومون زائيد. از طرفي تيم حريف حريف هم تيم سوم سال قبل و نائب قهرمان پيارسال بود!! استرس بيداد مي‌كرد سعي مي‌كردم بچه‌ها رو آروم كنم. من بزرگتر تيم بودم و مثلا كاپيتان،‌چيزي كه زياد دوست ندارم. هميشه دوم بودن و دستيار بودن رو دوست دارم. چون فقط 5 نفر بوديم هيچ تعويضي نداشتيم. بنابراين ثابت بازي كرديم. بازي رو هم 9-4 باختيم. ولي تنها ضعفمون گلري بود و اينكه خيلي خسته شديم چون تعويض نداشتيم. كه بچه‌ها هيلي وارد نبودند و البته اول بازي هم استرس زياد بود. خوب بازي كرديم . بخصوص پسردائيم ف. بعد از بازي كلي در مورد بازي گپ زديم تا براي بازي بعد تجربه بشه. اگر ببريم صعود مي‌كنيم. بعدش هم رفتيم كوه، ولنجك و به ساير اقوام پيوستيم. خيلي سرد بود با اون تن عرقي. زود برگشتيم. شب خونه مادربزرگم و پيش ك پسردائيم موندم. همش خواب لحظات بازي رو مي‌ديدم. يه مطلب ديگه هم توي كوه بود كه بيخيال. فكرم رو مشغول كرد ....راستي نميدونم چرا تيم ما يكدونه فول هم نكرد!! با اينكه چند بار با خشونت رفتم روي پاي حريف. بعضي وقتها تو فوتبال خشونت لازمه. قول ميدم بازي بعد كارت بگيرم.
چيزي كه مهم بود اينه كه ترسمون ريخته براي بازي بعد.

هیچ نظری موجود نیست: