دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۱


پنجشنبه برادرم با حماقت تمام يه توله سگ شل ولي خوشگل رو آورده بود خونه. چقدر ما از دست اين بشر عذاب بكشيم. زن گرفت باز هم آدم نشد!! جمعه صبح و شنبه صبح با صداي ونگ ونگ اين بيدار شدم. چقدر حرص خوردم.(از سگ خيلي بدم مياد، هر چند اين يكي واقعا ناز بود.) مادرم هم حسابي شاكي بود. اون مطلبي در بالا خوندين تا اونجايي رخ داد كه سگهزير درخت و كنار كلنگ خوابيده بود. بقيه اش همون ظهر جمعه يهو توي ذهنم مصور شد. مثل يه كابوس!!! ولي نمىدونم چرا ولي همه اش توي ذهنم مياد كه يه روزي من مرتكب قتل حداقل يك انسان خواهم شد. حيوان كه جاي خود دارد. وايىىىى " من يك سريال كيلر خواهم شد؟ " تصورش تكونم ميده.

هیچ نظری موجود نیست: