شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۱


پنچشنبه با پسر عمه ميري قدم ميزني، فالوده رو مىگيرين مىري پارك، توي اون پارك مىشيني زوجهاي دختر و پسر رو كه مىبيني يادت مياد كه با اون هم چند بار به اين پارك اومده بودي و چه لحظات خوبي بود، حالا داري افسوس اون دوران رو مىخوري. قبلا زياد با هم بودين ولي حالا 3 هفته است كه اصلا نديديش!! دلت مىگيره. با پسر عمه صحبت مىكني، چقدر اين پير عمه ساده و پاك رو دوست داري. همسن هستين، هر وقت ميري شهرستان، يا اون مياد تهران همديگه رو مىبينين، چقدر ساده فكر مىكنه هيچ توقع خاصي از زندگيش نداره، با چيزي به نام دروغ آشنا نيست. چقدر بهش علاقه داري. موقع خداحافظي و روبوسي، چند بار مىزني پشتش با محبت و اون هم جواب ميده، به اميد ديدار. شب تنها هستي، به مهموني نمىري به دلايل شخصي! هوس كردي گريه كني! ولي....

هیچ نظری موجود نیست: