چهارشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۲


بي‌كرانه


دستهايم را مي‌بيني؟ آنها زمين را پيموده‌اند
خاك و سنگ را جدا كرده‌اند
جنگ و صلح را بنا كرده‌اند،
فاصله‌ها را
از درياها و رودخانه‌ها بر گرفته‌اند.
و باز،
آنگاه كه بر تن تو مي‌گذرند،
محبوب كوچكم،
دانه گندمم، پرستويم،
نمي‌توانند تو را در بر گيرند،
از تاب و توان افتاده
در پي كبوتراني توأمان‌اند
كه در سينه‌ات مي‌آرامند يا پرواز مي‌كنند،
آن دور دست‌هاي پاهايت را مي‌پيمايند،
در روشناي كمرگاه تو مي‌آسايند.
براي من گنجي هستي تو
سرشار از بي‌كرانگي‌ها تا دريا و شاخه‌هايش
سپيد و گسترده و نيلگوني
چون زمين به فصل انگور چينان.
در اين سرزمين،
از پاها تا پيشانيت،
پياده، پياده، پياده،
زندگيم را سپري خواهم كرد.

پابلو نرودا

هیچ نظری موجود نیست: