صبح كه از خواب پا شدم با مادرم رفتيم خونه مادربزرگم تا پسر دائيم رو بردارم و بعدش بريم فوتبال و ماشين رو تحويل مامان بدم. من رانندگي كردم. با اين كه دير شده ولي ميخواستم حتما مادرجون رو ببينم. مامانم ميگفت چند روزه حواسش پاك پرت شده. رفتم پيشش. اتاق بوي ادرار ميداد. ماچش كردم. گفتم من كيم. فكر كرد و درست گفت : پسر بزرگ ر. خوشحال شدم. حواسش جمع بود. مادرجون 2 سال و نيمه كه كاملا زمينگير شده. بايد زيرش لگن بذارن و...البته يه چند وقتي هست يه خدمتكار براي اين كارا گرفتيم. ولي خوب مادرم هر روز بهشون سر ميزنه. خودش هميشه آرزوي مرگ ميكنه. ( هر چند ميدونم واقعا شايد ميترسه از مرگ). شايد واقعا راحت بشه..ولي نميدونم چي بگم. فقط ميدونم همين وجودش بركته و وقتي كه اينجور افراد از دست ميرند اون موقع آدم ميفهمه كه تكهاي از وجودش رو از دست داده. هميشه دعا ميكنم كه خوب بشه حالش. هر چند غير ممكن به نظر ميرسه كه روزي دوباره راه بره. ولي هميشه دعا ميكنم. به دست خدا همه چيز ممكنه. معلممون سالها پيش ميگفت حتي اگر بالاي سر جنازه عزيزتون نشستين باز هم دعا كنيد كه زنده بشه. شايد مسخره به نظر بياد ولي...او به هر چيزي قادر است.
******
فوتبال امروز خيلي مردونه و جدي بود. چند وقتي بود كه اينجوري لذت نبرده بودم از بازي.
بعد از فوتبال رفتم سر كار . توي خيابون ماشين گيرم نيومد. زير بارون شديد با بدن عرق كرده و سرما خورده دويدم. چون هوس كرده بودم. حال داد. اگر ساعت 12:35 ظهر امروز توي بزرگراه كردستان يه نفر رو ديدين كه با ساك ورزشي داشت ميدويد، اون من بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر