امشب هم رفتيم كوه. اژدهاهان خفته و شكلاتي بودند. بارانه و متريال و آنسوي مه و دوست جديدمون كاپيتان نمو. خوش گذشت. يه جاهايي رو خيلي سريع رفتم با آنسوي مه. از بقيه جدا شديم. صداي برف كه زير پاهام له ميشد خيلي جالب بود و من رو به سريعتر رفتن فرا ميخوند. يكي هم برامون آواز خوند كه تا حالا اين هنرش رو نديده بودم. اين يكي اصلا يه كم عوض شده!! بابا بارپا-پاپا! شهر زير پامون بود. موقع برگشت يه كم كلافه بودم. زياد نفهميدم چرا، ولي يه كمش رو فهميدم! اومدم خونه . گربه هه هي اومد ميو ميو كرد. دلم سوخت راهش دادم توي اتاق. هي رفت زير تخت، پشت كمد و بعدش خودش رو ماليد به من. ولي هر چي فكر كردم ديدم بابا اين صبح تا شب توي آشغالاست چطوري بذارم توي اتاق بخوابه؟ پام رو گذاشتم زير شكمش. در رو باز كردم. شوتش كردم بيرون!!! در رو بستم. حيووني.خيلي خوگشله. همين الان هم دوباره اومده پشت شيشه و داره ميو ميو ميكنه.
چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۱
بيبي چلچله
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر