امروز زنگ زدم بهش كه ببينم كوه مياد يا نه. خيلي سر حال بود.دانشجوي نمونه هم شده و جايزه گرفته . باهاش شوخي كردم.كه مادر نمونه شدي!!!كلي خنديد. اصلا هم از روزگار شاكي نبود. هر چند نميتونست بياد.
بهم گفت كه من فكر ميكنم اين چند وقته كه نتونستم بيرون بيام باهات تو فكر ميكني كه من مخصوصا نميام. گفتم: راستش رو بخواي آره. يه همچين فكري كردم. چند درصدي احتمال دادم.
گفت: اصلا اين طور نيست. من نخوام بيرون بيام باهات بهت صريح ميگم. گفتم: باشه ولي فكر كردم داري بهانه مياري كه من ناراحت نشم.
. گفت : نه اين طور نيست. چشم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر