امروز رفتم مدرسه، از بچهها فقط منصور بود با هم گپي زديم. دو تا از شاگرداي سوم دبيرستاني اومدند كه منصور معلمشون بود. فهميدم كه وبلاگ دارند. اين و اين يكي. ميگفتند تعداد بچههاي مدرسه كه وبلاگ دارن زياده. جالب بود برام. عجب موجي شده اين وبلاگ نويسي. بهشون گفتم قرارهاي وبلاگي ميرين؟ معلماتون اذيت نميكنند سر اين قضايا؟ (دوره ما سينما رفتن هم جرم بود). گفتند ميريم، تا حالا قرار وبلاگي رفتيم مسجد جمكران!!. تريپ مذهبيه بابا. بابا اينترنت عجب نفوذي كرده. بعدش با منصور رفتيم كباب تركي زديم و كلي گپ زديم در مورد گروه ياهو ،رفقا و وبلاگ. فردا جمعه بايد برم سر كار، آخر حالگيري. همون مخازن لعنتي. من كه فوتبال جمعه رو از دست نخواهم داد. پس يك بعد از ظهر به بعد ميرم. امروز سر كار يه آن نزديك بود قاطي كنم و بزنم زير همه چيز. در يك زمان 3 دقيقهاي. رئيس شركت و دو تا خانوم ديگه كه مدير پروژه هستند 3 تا كار بهم گفتند. ديوانه شده بودم. به فكرم رسيده اگر فشار كار بخواد اينجوري ديوانه وار ادامه پيدا كنه استعفا بدم. يه چند ماهي برم كلاس زبان فشرده و يه سري كارهاي ديگه. بعدش دوباره دنبال كار بگردم. البته خوب اينها فقط فكره.
پنجشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۱
م
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر