جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۲

پنجشنبه1 - ساندويچي چشمك


صبح با صداي وحشتناك رعد و برق بيدار شدم، چه باروني ميومد توي تهران. ساعت 11 رسيدم شركت!! (ايول). با چند تا از بچه‌ها سعي كردم تماس بگيرم براي دادن آدرس و اين كه خبرشون كنم كه امروز بيان جلسه فصلي دوره مون. اكثر تماسها ناموفق بود. با يكي از دوستهام كه سالهاست بچه‌ها رو نديده تماس گرفتم. من هم پارسال اتفاقي توي شهرداري ديدمش. هم كلاس دانشگاهم هم بود. گفت كه نمايد و گفت به من خيلي با معرفتي كه با وجود اين كه من نميام هيچ‌وقت ، هنوز زنگ مي‌زني. گفتم : {...} لقت! اين آخرين دفعه بود كه زنگ زدم. كه گفت: نه تور رو خدا معرفت داشته باش، هر چند من بي معرفت هستم!! صحبت از تراكم شد. بهم گفت كه قانون جديد تراكم ابلاغ شده و اين يعني فاجعه براي ما. احتمالا قيمت خونه باز هم بالا مي‌ره و برگه‌هاي نظارت ما هم باد خواهد كرد و اين يعني يك در آمد به طور متوسط 170-180 هزار تومني جانبي پر!! با بچه‌ها توي شركت بحث مي‌كرديم و حالمون گرفته شده بود. خدا خودش به خير بگذرونه. بعد از ظهر رفتيم حوزه يه فيلم از كلينت ايستوود ديديم. خوب بود و...برگشتم خونه و بعدش هم مدرسه م. با امير حسين قرار داشتم بعد از اينكه قسط وام رو دادم. ديدم يه نفر وايستاده دم دفتر. حدس زدم بايد امير حسين باشه ولي صبر كردم. بعدش اون رفت پرس و جو كرد و من رو شناخت. كلي گپ زديم و با بزرگ هم آشنا شدند و...بعدش رفتم جلسه فصلي. هنوز وارد نشده ديدم كه دارند غيبت من رو مي‌كنند كه يكي توي دربند من رو با بعضيا ديده و...!! خوب حالا مگه چيه!

هیچ نظری موجود نیست: