یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۲

شيرازنامه -2 - چگور


روز دوم توي شيراز تازه ساعت 10:30 يازده از خواب بيدار شديم. يه دوش گرفتم و بعد يه صبحانه خاطره انگيز خوردم كه بماند. بعدش رفتيم موزه و باغ عفيف آباد كه قشنگ بود بعد از ناهار رفتيم باغ ارم. خيلي زيبا بود. بعدش من و دوستم از بقيه جدا شديم و رفتيم هتل هما ،‌ قرار وبلاگي با بچه‌هاي شيراز. بچه‌هاي خوبي بودند الان ليست لينكهاشون پيشم نيست كه ادرس همه‌شون رو بنويسم. ولي چند تاشون اينها هستند. ژيوار ( كه به من گفت . كوفت!! يادم نميره!) شهرزاد و خواهرش . مرمر كه از بوشهر اومده بود. من و نقاب و همين طور آبي . بانوي ارديبهشت و... دخترها يه طرف ميز نشسته بودند و پسرها يك طرف. ما اين جريان رو يه ذره بهم ريختيم. من گفتم توي شيراز رسمه اين جوري جدا نشستن؟ همه به من مي‌گفتند واقعا مثل شرلوك هلمز مرموزي و... آخرش هم براي يكي از همه يه جمله يادگاري مي‌خواست ، يه بيت شعر نوشتم. ( دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند....سر هفتاد و دو كچل را فر شش ماهه زدند!!). چند نفر ديگه هم از تهران اومده بودند. با بچه‌هاي وبلاگي خداحافظي كرديم و برگشتيم خونه پيش بچه‌ها. بعد از شام رفتيم. سعديه و آب ركن آباد. توي محوطه با بچه‌ها ديباچه گلستان رو از حفظ مي‌خونديم. ولي وقتي قرار شد از همين صحنه فيلمبرداري كنند همه‌اش تپق زديم و سوتي داديم!! شعرهاي سعدي رو كه اطراف مزارش زده بودند وقتي مي‌خوندم، يه حس عجيبي بهم دست مي‌داد. بعدش هم برگشتيم خونه. تولد يكي از بچه‌ها بود و بساط بزن و برقص و ترقه بازي و...برپا بود. آخر شب هم به اينترنت وصل شديم از طريق كامپيوتر مهدي كه وبلاگ خيلي خوبي هم داره. توي كامنتها هماد ازم خواسته بود كه توي حافظيه براش فال بگيرم كه متاسفانه تا آخر مسافرت اين فرصت پيش نيومد. تا ساعت 4:30 صبح بيدار بوديم و حكم و شلم بازي كرديم. ساعت 6:30 صبح هم از خواب بيدار شديم. مي‌ني بوس اومده بود دم خونه براي رفتن به پاسارگاد و تخت جمشيد. توي راه همه‌اش چرت مي زديم. مي ني‌بوس هم كوچيك بود اصلا پاي من جا نمي‌شد بين صندلي!! حالا اين رو هم داشته باشين كه صحبت از اين بود كه شايد با مي‌ني بوس برگرديم تهران! پاسارگاد جالب بود. قبر كورش و ساير چيزها. من بهت زده بودم. بچه‌ها مي‌گفتند پس اگر نقش رستم و تخت جمشيد رو ببيني چي مي‌گي؟ توي نقش رستم واقعا بهت زده شده بودم. از پايين جايي كه منسوب به مقبره خشايار شاه بود به بالا نگاه مي‌كردم و مو بر تنم سيخ شده بود. انگار من بودم و مقبره با عظمت توي كوه. (دوستم يه عكس جالبي از اين صحنه گرفته كه من حواسم نبوده وقتي اسكن شد مي‌ذارمش اينجا.) عظمت ايران باستان تكونم داده بود. نكته جالب اين بود كه طرحها و كارهاي دوره هخامنشي خيلي زيبا تر و منظمتر و با سليقه تر از طرحهاي دوره ساساني بود و اين كاملا واضح بود. ابعاد انساني هم توي نقوش دوره هخامنشي‌ ، بسيار دقيقتر از دوره ساساني بود. چيزي كه برام عجيبه اينه كه از دوره اشكانيان هم اثري اين چنين باقي مونده؟ من خودم اون موقعها كه توي مدرسه تاريخ مي‌خونديم ،‌ اشكانيان رو بيشتر دوست داشتم. ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: