یکشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۲

شيرازنامه - 3 - {...}


بعد از نقش رستم رفتيم تخت جمشيد و بعد از صرف ناهار در كثافتكاري و مسخره بازي (كه البته چسبيد) از ساعت 3:30 تا 6:30 تخت جمشيد رو بازديد كرديم. واقعا شاهكار بود. يكي از بچه‌ها رئيس يك كارگاه ساختماني بود. مي‌گفت وقتي ناظر مياد و از كارمون ايراد مي‌گيره مي‌گيم كه توي اجرا خب جابجايي و ... اجتناب ناپذيره. ولي وقتي تخت جمشيد رو مي‌بينيم كه مال هزاران سال پيشه حتي به دقت ميليمتر هم خطا و جابجايي نمي بينيم و اين عظمت و دقت نياكان ما رو مي‌رسونه. عكسهاي جالبي هم گرفتيم. بعدش هم منتظر مونديم تا ساعت 8:30 شب و برنامه ” نور و صدا “ رو ديديم كه يادگار جشن هنر شيراز بود. واقعا احساس غرور به آدم دست مي‌داد پس از ديدن اين برنامه . حسن ختامش هم سرود اي ايران بود كه بيشتر جمعيت وايستادن و هم خواني كردند. شب خسته كوفته رسيديم خونه.باز هم تا بوق سگ بيدار بوديم. بعد از كمي اينترنت بازي و ...ساعت 3 گذشته بود كه خوابيديم و قرار بود ساعت 8 هم از خونه بزنيم بيرون براي 13 به‌در!! صبح با هر جون كندني بود ساعت 9 از خونه رفتيم بيرون . رفتيم روستا و ييلاقي بنام قلات در اطراف شيراز كه ظاهرا قبلا مركز توليد شراب ناب بوده. جاي بسيار زيبايي بود با آبشارهاي فوق‌العاده. بچه‌ها يك جوجه كباب دبش الوجود هم درست كردندو صفا. من با ديوونگي از آب و مايعي كه جوجه كباب‌ها رو شب توش خابونده بودند خام خام خوردم. يهو حس كردم دارم كن فيكون ميشم هر جوري بود با نوشابه و آبليمو خطر بر طرف شد. بعد از ناهار بچه‌ها از حفظ اشعار شاملو و...رو مي‌خوندن كه خيلي چسبيد.بعدش هم با هر بدختي و معطلي بود ماشين گير آورديم و برگشتيم خونه. هر چند بعضيها 2-3 ساعت بعد رسيدند. شب يه ناراحتي مختصر بين بچه‌ها پيش اومده بود كه من سعي مي‌كردم دخالت نكنم. چون به هر حال تازه با جمع آشنا شده بودم. از خستگي زياد ترجيح دادم كه حافظيه هم نرم. يكي از بچه‌ها براي مهدي وبلاگ جديدش رو توي بلاگ اسپات راه انداخت. يه كم هم ايترنت بازي كرديم. ساعت 3 شده بود.شب آخر همه جمع شده بودند و گپ مي‌زدند و من با اينكه دوست داشتم برم. ولي به علت خاصي و شايد هم عامي!! ترجيح دادم بگيرم بخوابم. وقتي خواب بودم يه چيزاي جالبي هم پيش اومد كه ...بگذريم. صبح نفر دومي بودم كه از خواب بيدار شدم. با دوستم رفتيم فالوده خوري بعدش هم شاه چراغ. دوستم مجبور بود چادر سرش كنه و جالب شده بود. از يه در فرعي اول خواستيم بريم تو،‌دربونه گفت كه خانم بايد چادر داشته باشند و بعد گفت كه آقاي حاجي!! (يعني من ) بايد برم از در اصلي چادر بگيرم بيارم. اول من نفهميدم كه آقاي حاجي منظورش منهم. مرديم از خنده. ياد فيلم دنيا افتاده بوديم. بعدش كه برگشتيم مونديم پشت در خونه چون كسي نبود. يه سه ربع قدم زديم تا بچه‌ها اومدند و بعد حركت به سمت تهران با اتوبوس. يه نكته خنده دار توي اين سفر توالتهاي 25 تومني بين راه بود. بعضيهاش كابوس بود واقعا. (يكي از كابوسهايي كه من مي‌بينم اينه كه به توالت رفتن احتياج دارم و هر توالتي كه ميرم،‌ چاهش گرفته و سر پره!!اون وقت از خواب مي‌پرم،‌ خوشبختانه. ) ولي به هر حال 25 تومن رو بايد ميدادي و اگر كسي اتفاقا توي اون لحظه پول نداشت بايد ميرفت مياورد. توي اتوبوس شب خوبي رو در مجموع داشتم خيلي خوب. هر چند اولش يه كم با ناراحتي همراه بود. ولي به هر حال خوب گذشت...خيلي خوب.ساعت 9 صبح تهران بوديم و تمام. سفر خيلي خوبي بود.

هیچ نظری موجود نیست: