جريان دو تا انرژي منفي مخرب كه تازه برام اتفاق افتاده از اين قراره.
1- هفته پيش بعد از اينكه از دربند با دوستام برگشتيم. توي بوف وقتي همه نشسته بودند من رفتم پايين و اول مخلفات رو آوردم و بعد دوباره رفتم پايين كه غذا رو هم بيارم. خيلي خسته بودم. وقتي ديدم كه اژدهاي خفته گرفته راحت واسه خودش نشسته و حتي تعارف هم نميكنه كه بياد كمكم حرصم گرفتم توي ذهنم بهش بد و بيراه گفتم. وقتي عذا رو آوردم. دست اژدهاي خفته خورد به ليوان پر نوشابهاش و ريخت روي شلوارش. كلي تفريح كردم با اين قضيه!! جريان حادثه رو هم توي وبلاگش بخونيد.
2- روز سيزده بدر هم با بچهها از قلات ميخواستيم برگرديم شيراز. ماشين به هيچ وجه گير نمييومد. بعد از سه ربع معطلي يه اتوبوس اومد. يكي از بچهها يه حرف مزخرفي به من گفت كه زود باش. (در حال گپ زدن با دوستم بودم). حالم گرفته شد از حرفش و احساس منفيي پيدا كردم نسبت بهش. بالاخره دو تا ماشين اومدند ما سوار يكيش شديم. اون يكي جور نشد. قرار شد ما بريم خونه. بقيه بچهها كه مونده بودند از جمله كسي كه اون حرف رو زده بود. 2 ساعت و نيم بعد از ما رسيدند خونه!! ماشين كه گيرشون نميومد هيچي، راه رو هم يه طرفه كرده بودند و بچهها نميتونستند از اين طرف برن دنبالشون. در عين اينكه همه نگران و ناراحت بودند يه
لبخند مرموز و شيطاني روي لبان من بود.
سوميش چيه؟
شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۲
انرژي منفي
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر