شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۲

و مغز، جايي ميان كاسه سر شناور بود.


حواستون باشه وقتي ساعت 7 بعد از ظهر حس مي‌كنين كه داره سر دردتون شروع ميشه، بعد مرغ دو تيكه با قارچ سوخاري و سالاد كلم و پوره سيب زميني و كيك تولد مي‌خورين، بعدش توي خونه پرتقال و موز و آجيل مي‌خورين، آخر شب هم يه كم گريه مي‌كنين، بعد هم با يه دوستتون سر اينكه ناراحتيش از دست شما بي‌معنيه يه كم بحث مي‌كنين، اونوقت سردردتون يه كم افزايش پيدا مي‌كنه. بعدش مي‌خوابين به اين اميد كه صبح سرحال و بدون سردرد بيدار خواهيد شد.ولي....ساعت 4:30 صبح از شدت سردرد در ناحيه پيشوني از خواب بيدار مي‌شين. يك ساعت وول مي‌زنين توي رختخواب ولي فايده نداره، از شدت درد مي‌خواين كله‌تون رو بكوبين توي ديوار. گريه تون هم گرفته از درد.اصلا دردي كه بر اثر ضربه بر نواحي تحتاني بدنتون داشتين فراموش شده. با خودتون عهد مي‌كنين كه امشب رو به صبح برسونين ،‌ حتما بعدش يه دكتر مغز و اعصاب ميرين. دستمال پيدا نمي‌كنين. يه زيرپيراهني بر مي‌دارين ، آستينش رو خيس مي‌كنين و روي سرتون مي‌ذارين تا يه كم آرو بگيرين. ولي بدتر شده. حالا حالت تهوع هم دارين. نيم ساعت ديگه مي‌گذره،‌ اون حالت تهوع به مرحله عمل مي‌رسه. حس مي‌كنين روده‌هاتون توي هم گره خورده!! صبح وقتي چشم باز مي‌كنين . ساعت 9:30 شده. ولي هنوز سردرد دارين، احساس مي‌كنين كه مغزتون توي يك مايع شناوره و سرتون گيج ميره. پس سر كار نمي‌رين و تا ساعت 1 بعداز ظهر مي‌خوابين. بعدش يه تلفن مي‌زنين. به زور ناهار مي‌خورين. استامينوفن كدئين و بعد دوباره خواب....ولي با اينكه هنوز احساس سرگيجه دارين يه كم، غروب و شب خوبي رو مي‌گذرونين. خلاصه بگم، حواستون باشه.

هیچ نظری موجود نیست: