یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۱

در راه رضاي خدا


صبح ساعت 10 رسيدم شركت. همون اول كار يكي از خانومهاي شركت اومد كنارم. داشتم نسكافه مي‌ريختم. در حاليكه من بهت زده بودم شروع كرد از من معذرت خواهي كردن با صداي بلند. كه روز چهارشنبه من سر نان حرف بدي زدم و...(پنجشنبه هم مرخصي بود).هر چي من مي‌گفتم اصلا يادم نمياد. اصلا مهم نبوده و... ول كن نبود. گفتم باشه ولي من يادم نمياد. با آقاي مهندس ب همكارم مرور كرديم چي شده يادمون اومد. چهارشنبه مستخدم شركت 8 تا نون خريده بود. ما 2-3 نون مي‌خواستم. اين خانوم و خانوم د به شوخي به مستخدم گفتند كه ما 100 تومن واسه هر نون بهتون مي‌ديم . به اينها (يعني ما ) نون نده!!! من هم گفتم مي‌خواين چك بكشم ،‌ بدم آقاي ن (رئيس شركت) در راه رضاي خدا آزادتون كنم؟؟!!! اونهم يه ادايي در آورد كه : يه يه يه يعه .
همين . تموم شد. اونوقت توي اين 2 روز همه‌اش فكر كرده بنده ناراحت بودم و عذاب وجدان و...روش هم نشده زنگ بزنه شركت. گفتم بابا بيخيال زندگي رو سخت نگيرين. ولي خدائيش من هيچ‌وقت اونجوري جلوي همه نمي‌تونم از كسي معذرت بخوام. بده نه؟ اصولا يه كارهايي رو خيلي دوست دارم انجام بدم ولي نمي‌تونم. مثلا بارها خواستم دست مادرم رو ببوسم. ولي اصلا نتونستم. نمي‌دونم چرا؟ واقعا چرا. براي بعضي كارها اول بايد يه مناسبت خوب پيدا كرد ظاهرا. ولش كن ...بيخيال.

هیچ نظری موجود نیست: