ساعت يه ربع به چهار از خواب مي پري سرت درد ميكنه. حسابي كلافه هستي. همونجا با خودت عهد ميكني كه بري دكتر مغز و اعصاب چون اين چند روزه كمتر روزي رو به ياد مياري كه سردرد نداشتي. نيم ساعتي وول ميزني تا خوابت ببره. تمام روز توي شركت توي شهرداري منطقه 18 توي جلسه ميدون هفت تير پتروشيمي، هر از چند گاهي ياد صحبتهايي كه ديشب با دوستت داشتي ميافتي. يادت ميفته كه اون ميگفت كه بغض كرده و تو بهش گفتي كه بغضشو رها كنه و گريه كنه و اون هم اون كار رو كرده در حاليكه تو كاري ازت بر نمياومده هر چند دوست داشتي كنارش بودي تا حداقل اشكهاش رو پاك ميكردي. وقتي ياد اين چيزا ميافتي و دوستت، يه جايي بالاي معده كه به گمونم بهش ميگن قلب از درون فشرده ميِشه. حس عجيبيه. قبلا هم تجربهاش رو داشتي. احساس نگراني ميكني. توي شركت قدم ميزني. از اين طرف به اون طرف. يه هو به خودت مياي و ميبيني كه چند دقيقه است در حال قدم زدن و فكر كردني. هيچكدوم از همكارات هم چيزي به روت نياوردند. سعي ميكني خودت رو با شوخي با همكارات و ماجراهاي همكار از دوبي برگشتهات سرگرم كني. كمي هم موفق ميشي. ولي تو راه رسيدن به خونه و بعدش باز هم فكر ميكني. پر از احساسات متناقضي و افكار در هم ريخته . ولي اميدواري كه همه چيز درست ميشه. اگر خداوند بخواهد.
شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۱
بغضي كه شكست
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر