ساعت 12 شبه، امشب هم ميخوام درباره گربه پشمالو بنويسم. اگر حوصله اين بچهبازيها رو ندارين نخونيد. از همينجاولش كنين. اگر بنظرتون مسخره ميياد كه يه خرس گنده 29 ساله با مدرك مهندسي عمران دانشكده فني. (پز مدركمون رو هم داديم!). همش درباره يك گربه مينويسه و حالتون رو بهم ميزنه خوب نخونيد.
ديشب سر شب حسابي خوابم گرفته بود. روي تخت در حال خواب بيداري و بودم كه يكي دقيقا توي گوش راستم گفت هوووو...يا شايد هم هولمز.(اسم خودم). و اون صدا انگار صداي خودم بود. نميدونم چرا ولي با وحشت از خواب پريدم. فوتبال نشد كه بريم. اژدهاي خفته يه چند دقيقه اومد خونهمون. بچه گربههه تا در باز شد اومد تو اتاق و بيرون نميرفت. چند بار هم خواست خودش رو به پاهاي اژدها بماله. خلاصه هر بار كه در باز ميشد. مجبور بودم بگيرمش بذارمش بيرون توي سبدش و دستهام رو بشورم. اول شب هم گوشتهاي غذاي مونده ظهرم رو كه نخورده بودم بهش دادم. آخر شب توي اينترنت بودم و داشتم وبلاگ اژدها رو ميخوندم كه ديدم نوشته يكي از دوستامون داره از خانومش جدا ميشه. (توجه: همين الان با ياهو مسنجر اژدها به من خبر مي ده كه اوني كه نوشته اون دوستي نيست كه من فكر ميكنم. هر چند باز هم مشكوك رد ميكنه. ولي خبر خوبيه. يه دوست ديگه روي خط ميگه ولي در كليت ماجرا فرقي نميكنه. ميگم ديگه اون به من ربطي نداره ، نميتونم غصه همه عالم رو بخورم!) خلاصه ديشب اعصابم خورد بود از اين قضيه. صداي ميوي پشمالو اومد. ولي يه جورايي به ناله شبيه بود. به كار با اينترنت ادامه دادم. يهو كل برق كامپيوتر قطع شد! هر چي دوباره سعي كردم هم روشن نشد! انگار منبع تغذيه اشكال داشت. كلافه دراتاق رو باز كردم تا وضعيت پشمالو رو ببينم. درست پشت در بود سرش رو آورد تو ولي همونطوري موند. تكون نخورد. ولو شده بود. ترسيدم. يعني چي شده؟ در رو باز گذاشتم تا خودش بياد تو . شايد يخ كرده بود. با كامپيوتر ور ميرفتم ولي اصلا روشن نميشد. بر گشتم ديدم پشمالو داره مياد تو. ولي تلو تلو خوران. هي ميفته زمين و دوباره بلند ميشه. اومد وسط اتاق و افتاد . حتي نميتونست ميو ميو كنه. اي بابا. با خودم گفتم: يا مسموم شده! يا يخ زده! يا ضعف كرده از گشنگي. ولي آخه غذا كه خورده بود. (چشماش عفوني شده بود، سر شب به برادرم گفته بودم كه چرا دكتر نميبريش؟) رفتم از بالا شير آوردم. بوي شير رو كه فهميد. يه كم يه زحمت شير خورد. تمام زير دهنش سفيد شد. همونجا تلپ افتاد و خوابيد، بيهوش شد. با خودم فكر كردم تا صبح دووم نمياره.{...} روي روزنامه گذاشتمش. همونجا وسط اتاق. كامپيوترم هم كه تعطيل. چراغها رو خاموش كردم و خوابيدم. ولي چه خوابي. همهاش كابوس ديدم كه مرده و جنازهاش كرم گذاشته. حتي توي خواب و بيداري بوي گند هم حس ميكردم. هر بار كه از خواب ميپريدم ميديدم. حتي يك ميليمتر هم تغيير وضعيت نداده. گفتم حتما مرده. خيلي حالم گرفته بود. ساعت 4 صبح ديگه طاقت نياوردم. چراغ رو زدم. خوب دقت كردم. نفس ميكشيد. اين دفعه راحت تر خوابيدم. حتي خواب سكسي ديدم! دوباره ساعت 7 پا شدم. تكونش دادم تا بيدار شد. دهن و دست شيري شدهاش چسبيده بود به روزنامه! به زور جدا كرد با كمك من. گذاشتمش بيرون توي سبد و حوله رو گذاشتم روش ولي هنوز كاملا بيحال بود. ساعت 7:30 برادرم داشت ميرفت بيرون . جريان رو گفتم. گفت من وقت ندارم تو ببرش دكتر. گفتم منهم نميتونم. سر صبحانه به مادرم گفتم كه پشمالو مريضه. گفت ميبرم يه جا ولش ميكنم. گفتم: بيخود. ميبريمش دكتر. ديگه چيزي نگفت. صبح توي شركت ياد اون ميافتادم. ساعت 1:30 قبل از رفتن جلسه پتروشيمي. زنگ زدم خونه. خواهرم گفت كه مادرم گربه رو برده اطراف ميدون ترهبار شهرك ژاندارمري ول كرده. اعصابم خورد شد. گفتم ميرم ميارمش و قطع كردم. ميدونستم كه بلوف زدم . تموم شد. با بيحوصلگي رفتم جلسه. نصف جلسه هم كه با كارشناس آلماني بود به زبان انگليسي بود. ميفهميدم. ولي اگر قرار بود صحبت كنم نميتونستم. هر جا لازم بود فارسي حرف زدم. هر چند ما اينور جلسه در مورد آبهاي سطحي بحث ميكرديم و خوشبختانه خارجيه درگير پايپينگ و...بود. وسط جلسه موبايل همكارم رو گرفتم و اومدم توي راهرو. زنگ زدم به برادرم كه بره گربه رو پيدا كنه. گفت كه ادرس دامپزشك رو به مادرم داده و اون كه ظاهرا عذاب وجدان گرفته رفته خودش گربه رو پيدا كنه. نسبتا خوشحال برگشتم بالا. و ادامه جلسه. (البته يه علت كلافگي هم اين بود كه فكر ميكردم دوستم داره از خانومش جدا ميشه.) بعد از جلسه و شركت و بعد زدم بيرون. ساعت 8 شب توي يك رستوران كنار تالار وحدت تولد دوستم دعوت بودم. خانومش به صورت سورپريز براي دوستم تولد گرفته بود و ماها رو دعوت كرده بود.رفتم 2 تا ادوكلن يكي از طرف خودم ويكي از طرف يه دوست ديگه كه قرار بود خودش رو برسونه خريدم. از پيرزن ميدون فاطمي فال خريدم. چون 2 ساعت وقت داشتم پياده از فاطمي تا تالار وحدت رو گز كردم. پاساژهاي قطعات كامپيوتر روهم ديدم.دستم داشت از سنگيني كيفم كنده ميشد. وقتي رسيدم يه ربع مونده بود. با كلي زحمت تلفن عمومي پيدا كردم. زنگ زدم خونه. مادرم گفت كه پشمالو رو پيدا نكرده. گفت كه مردني بوده . من گله كردم ازش و سريع گوشي رو قطع كردم. ( از دست مادرم، خودم و برادرم ناراحت بودم.) بايد خودم ميبردمش دكتر صبح اول وقت. حتي به قيمت نرفتن شركت. يه حيوون رو نتونستم نگه دارم. رفتم به رستوران. برادر خانوم دوستم رو شناختم. من اولين نفر بودم! ساعت از 8 گذشته بود. ولي هيچكي نيومده بود. ظاهرا اين عادت بچههاي مدرسه ميمه! كه دير بيان. مشغول روزنامه خوندن و فكر كردن شدم. برام ساندويچ آوردند. بعد هم 3 تا از دوستام و همسرانشون اومدند. و بعد بقيه. دوستم وقتي وارد سالن شد. از شدت تعجب تمام گونههاش سرخ شده بود. واقعا سورپريز شده بود. شب خوبي بود در كنار دوستان. ولي هي يه گوشه مغزم درگير بود. وقتي فكر ميكردم . ميديدم مال گربههه است. شب كه برگشتم خونه ساعت 11. به يك معجزه فكر ميكردم. ولي نه. سبدش خالي بود. دو گربه قديمي كه اين چندروزه كمتر محلشون گذاشته بوديم. شروع كردن به لوس كردن خودشون و ماليدن خودشون به در وديوار. ولي در سكوت مطلق. انگار اونا هم فهميده بودن كه حالم گرفته است. ديگه اون موجود دوست داشتني به اندازه كف دست و پشمالو نيستش . چند روزي با ما زندگي كرد و تمام شد. خوبيش اينه كه انسان زود فراموش ميكنه. از خودم متعجبم كه چطور توي اين قضيه اينقدر درگير شدم. بابا يه گربه كه اين حرفا رو نداره. پس فردا كه با اون فرا دوستت ارتباطت قطع شد ( كه احتمال قطع ارتباط 90 درصده!). ميخواي چه گهي بخوري؟ بابا خوبه مشكلات همه مردم دنيا از دست دادن گربهشون باشه!! ولي خوب چيكار كنم حالم گرفته است . دست خودم نيست كه. الان هم ميبينم. هوار تا خط نوشتم درباره اين موضوع. اينا رو نوشتم براي دل خودم. شايد پشيزي هم ارزش نداشته باشه. ولي اينها رو نوشتم براي ذهن آشفته خودم. براي ثبت در تاريخ.
تلويزون داره ميخونه...گر سيل عالم پر شود...مرغان آبي را چه غم؟
چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۱
يك از روز از زندگي ايوان دنيسويچ يا گربه پشمالو - بدرود
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر