پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۱

يكشنبه - قسمت دوم - خيابان انبار نفت


موقع بازگشت توي خيابون انبار نفت مي‌زنيد كنار. ميرين تا با هم خونه سابق پدربزرگت رو كه مادرت و خاله‌ها و داييها از سال 36 تا 48 اونجا زندگي كردند ببيني. دايي عب كه تازه از المان اومده با لذت تمام تعريف مي‌كنه كه اينجا چه بود و چه و چه. كوچه‌هايي با عرض 1 متر! كاهگلهاي ديوار. سوراخهايي براي پنهان كردن مواد و...در كوچه. جاي خفني بود. مي‌گفتن اون سالها اينقدر برف مي‌اومده كه توي اين كوچه‌ها تونل برفي درست مي كردند. بعدش هم برفها رو با گوني مي‌بردند كنار خيابون اصلي. هواي تهران هم عوض شده. دايي الف با حسرت شايد به پنجره اتاق زيرشيرواني خودش كه اون موقع كارهاي برقي توش مي‌كرد نگاه مي‌كنه. توي اين خونه 9 اتاقه يه زماني 18 نفر زندگي مي‌كردند. دوباره سوار ماشين مي‌شين.موقع برگشت يه جايي رو دايي‌ها نشون مي‌دن و مي‌گن كه قبلا اين جا اسمش شهر نو! بوده. (فاحشه خونه). دايي ف كه خيلي شوخه. مي‌گه اگر اين‌جا نبود ما الان هر كدوممون 3 تا خونه داشتيم. از خنده مي‌تركي! پدر بزرگت كه خيلي مذهبيه سعي مي‌كنه به روي خودش نياره ولي اونهم مي‌خنده.
توي ماشين تصميم مي‌گيرين كه همه برين استخر كه مسووليتش با دايي فضل... است.وقتي ميرسين خونه مادربزرگ، يه كم مي‌خوابي. با هر زحمتي است از اين ور اونور مايو جور مي‌كنين و ميرين استخر. تويي و پدرت و پنج تا دايي. پدرت رو كه با اون هيكل نحيف مي‌بيني و اينكه بايد مواظبش باشي تا ليز نخوره يه جوري مي شي. ياد كودكي مي‌افتي و پدري كه اون موقع مواظب تو بود و حالا پيري پدر رو راحت مي‌شه احساس كرد. حتي رفتارهايي عجيب رو. وقتي پدرت جورابش رو هنوز تو رختكن در نياورده و خيس شده. تو غر غر مي‌كني. دايي عب بهت مي‌گه. حضرت! غر نزن. چند سال بعد هممون همينطوري مي‌شيم. شنا و سونا خيلي مي‌چسبه. مخصوصا وقتي دايي ف توي سوناي بخار مي‌زنه زير آواز و مي‌خونه. ” هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم....مبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم..كه نجوشم “. شب موقع برگشت به خونه داري رانندگي مي‌كني. يه كم با پدرت حرفت مي‌شه، سر يه مطلب كوچيك . بي‌خيال بابا.

هیچ نظری موجود نیست: