باز هم بايد از اين گربه پشمالو بنويسم. ديشب بيچارهام كرد. از پاهام بالا رفت . رفت روي تختم. آخرش هم 4 صبح بيدار شد. يه كم اتاق رو كثيف كرد. اسهال گرفته بود فكر كنم. شاكي شدم. انداختمش بيرون از اتاق. امشب هم راهش ندادم ديگه. همين الان پشت شيشه داره ميو ميو ميكنه و پنجول مياندازه ميخواد بيا تو....ولي نميشه. راستي بابام دشمن خوني گربههاست. ولي اين يكي اينقدر باحاله كه اونهم جوگير شده. صبح ديدم موقع رفتن صداش مياد كه داره با گربههه سلام عليك ميكنه! ايوول.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر