ديشب با دوستان خوب رفتيم ولنجك. از صبح بارندگي بود و پيش بيني مي كرديم كه اوضاع اون بالا خيلي بي ريخت باشه. همينطور هم بود. موقع بالا رفتن برف باحالي مياومد و حالي كرديم. موقع برگشت مصيبت خارج كردن ماشينها بود. يكي يكي ماشينها رو با مصيبت در آورديم. اول ماشين خانوم ن دوست بارانه. بعد ماشين اژدهاي خفته و مصيبت واقعي وانت همرنگ بود. كلي يخ زديم و مصيبت كشيديم. موقع اومدن پايين هم من مجبور شدم وانت همرنگ رو رانندگي كنم.چون خودش داشت ماشين يكي ديگه رو پايين ميآورد. توي سرازيري ولنجك من پشت فرمون بودم و اژدهاي شكلاتي و بارانه هم كنارم. سرعت پايين اومدن هم مورچهاي . هي هم ماشين تهش ليز ميخورد. سرعت خيلي پايين بود و نميشد هم از طرفي ترمز بزني و وايسي چون ماشين يا ليز ميخورد يا گير ميكرد. بارانه از ماشين در حال حركت پياده و سوار شد و رفت گوشي موبايل آورد. اين وسط اين دو تا هم هي به من روحيه ميدادند كه خوب ميروني. منهم همش ميترسيدم ماشين ملت رو بكوبم تو ماشين يه ملت ديگه. يه جا هم كه بايد سمت چپ ميپيچيديم ديدم ته ماشين داره ميره تو گارد ريل وسط مجبور بودم براي پيچيدن به سمت چپ فرمون رو بگيرم سمت راست! خلاصه به خير گذشت. توي ماشين هم توي اون شرايط تصميم گرفتيم شعر بخونيم ، آهنگهايي كه به ذهنمون رسيد مال جلال همتي بود و يكي هم ” ديشب زن مش ماشاا.. بيدرد، مرغاي محله رو خبر كرد! “بعدش هم كلي هم منتظر اژدهاي خفته شديم تا اومد. همونجور كه حدس ميزدم حس خيرانهاش گل كرده بود و دو تا مسافر هم سوار كرده بود. پاي چپ من از بس كلاچ وانت رو گرفته بودم، گرفته بود. اصلا نميدونم لازم بود بگيرم يا نه. بگذريم. شب سخت و سردي بود ولي خيلي خوش گذشت. هر چند بچهها دير رسيدند خونه.ظاهرا پايين اصلا برف نيومده بود.اون بالا كه كولاك بود. شب اونقدر خسته بودم كه زود خوابيدم. 12:40 ..ولي نتيجهاش اين بود ساعت 1:45 تا 3 خوابم نميبرد و صبح هم ساعت 10:32 كارت زدم! بابا دمت گرم.چشم نخوري.
چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۱
قسمت
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر