چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۱

پشت گرمي


با پدرش تنها نشسته و به شر و ورهاي ژاكلين در تلويزون ماهواره‌اي گوش مي‌دهد. پدرش مي‌گويد كه چرا در بانك مسكن حساب باز نمي‌كني؟ او مي‌گويد فعلا كه حالا پول ندارم.پدر مي‌گويد : مي‌دانم فعلا نداري. كلا مي‌گم. خيلي دوست دارم كه خونه بتوني بخري و اگر لازم باشه كمكت هم مي‌كنم. مي‌گويد: ”هيچ‌وقت اين اتفاق نخواهد افتاد“. و سريع از جا بلند مي‌شود و اتاق را ترك مي‌كند. ياد وقتي مي‌افتد كه به كمك پدرش چه معنوي و چه مادي واقعا احتياج داشت. احتياج داشت كه پدرش پشت گرمي او باشد ولي نبود. هيچ آهنگ برو جلو دارمت به گوش نمي‌رسيد. ياد آن اسفند كذايي سال 79 كه مي‌افتد يادش مي‌آيد كه از دست همه اعضا خانواده از پدر گرفته تا برادر و خواهر و حتي زن برادرش و پدر بزرگش، هر كدام به دلايلي شاكي است و حتي بعدها مادرش. شايد هم آنها را بخشيده باشد ولي اين را مي‌داند كه هرگز فراموش نخواهد كرد. شايد قسمت اين بود كه وقايع اين چنين پيش رود ، او طرفش را بهتر بشناسد و توقعاتش را. شايد بهتر شد چون احساس كرد تا لازم است تا استقلال كامل پيدا كند و آن وقت ....و شايد بهتر شد چون فهميد عقل هم لازم است تا گاهي در مقابل دل و احساس قد علم كند.

هیچ نظری موجود نیست: