جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۱

اون دو تا مست چشات داره خوابم مي‌كنه.....ذره ذره اون نگات داره آبم مي‌كنه.

فرمان اول - من خدا هستم ، پروردگار شما



فرمان اول كيشلوفسكي رو همين امشب تموم كردم. تلويزيون داشت گام معلق لك لك رو مي‌داد ولي زياد با اين فيلم ارتباط بر قرار نمي‌كنم. بنابراين ترجيح دادم كه كتاب رو بخونم. اولين بار فيلنامه فرمان اول رو توي يكي از شماره‌هاي مجله فيلم خوندم. يادمه اون شماره ،‌ شماره معركه‌اي بود يه پرونده هم در مورد سريال شرلوك هلمز داشت. هر دفعه كه اين داستان فرمان اول رو مي‌خونم مثل همين امشب ، گريه‌ مي‌كنم. يكي از غم انگيزترين و فاجعه بارترين داستانهاييه كه تا حالا خوندم. قشنگ آدم احساس كريشتف رو مي‌تونه درك كنه. فضاها بسيار ملموس و واقعي به نظر ميان. يادمه 4 سال پيش اون موقع سربازي بودم. با همون لباس افسري مرخصي گرفتم و رفتم 3 ساعت جلوي سينما عصر جديد صف وايستادم تا همين فيلم فرمان اول رو كه توي جشنواره نشون مي‌دادند ببينم. ولي بليط بهم نرسيد. همين.

و باز هم فوتبال



امروز هم فوتبال خيلي خوب بود. هر چند گل نزدم ولي خوب بازي كردم. اعتماد به نفس و آمادگي بدنيم بالا رفته . 2-3 تا توپ به تير دروازه زدم كه يكيش رو بعد از اينكه 3 نفر رو دريبل زدم به تير كوبيدم. تو كار دفاعي هم خوب بودم. اصولا آدمي نبودم كه دريبل زن باشم ولي تازگيها از لنگهاي درازم براي دريبل زدن استفاده مي‌كنم. مهم آمادگي ذهني بود كه الان دارم. يه پسره هست كه مياد سالن خيلي بازيكن تكنيكي و سالني باز خوبيه. امروز كلي از بازيم تعذيف كرد آخر وقت. كيف كردم. گفت قبلا اين طوري نبودي ولي پشتكارت و حضور دائمت باعث پيشرفتت شده. (من شايد اين 1-2 سال اخير رو فقط 2 يا 3 جلسه اون هم به خاطر مسافرت غيبت داشتم.) آخر بازي هم چون خوب گرم نكرده بودم. كشاله رون چپم كش اومده. اوضاع كمي درام به نظر مي‌رسه. ممكنه اين هفته فوتبال تعطيل شه.

اولين سالگرد


امروز اولين سالگرد تاسيس وبلاگم بود. همين.

جريان كامل اون شب برفي رو با بيشترين جزئيات ممكن. اژدهاي خفته اينجا نوشته. فقط يادش رفته . سر زدن من به دفتر باشگاه پرسپوليس رو بنويسه.كلي هم از دويدن من تعريف كرده. مي‌گم بدنم روي فرم اومده و نفس چاق شده. باور نمي‌كنين.
تازه كوله پشتي هم داشتم و اونطوري مي‌دويدم، همچو آهو، مي‌پريدم از سر جو..
ولي امان از خيمه سنگين متريال. اومدم يه خم رو گرفتم. ولي يه موجودي با بيست كيلو وزن بيشتر خيمه زد روم. تقريبا زير برفها دفن شدم.

پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۱

الان پنجشنبه شبه. با خودت كه فكر مي‌كني مي‌بيني از يه چيزي حالت گرفته‌است. يادت مياد كه امروز ساعت 12:55 رئيست {...}د به اعصابت. تو هم هيچي نگفتي.با اين كه حرف براي گفتن زياد داشتي.
ولش كن بابا.
(يه فحش دادم اينجا ولي سانسورش كردم.)
يكشنبه - قسمت دوم - خيابان انبار نفت


موقع بازگشت توي خيابون انبار نفت مي‌زنيد كنار. ميرين تا با هم خونه سابق پدربزرگت رو كه مادرت و خاله‌ها و داييها از سال 36 تا 48 اونجا زندگي كردند ببيني. دايي عب كه تازه از المان اومده با لذت تمام تعريف مي‌كنه كه اينجا چه بود و چه و چه. كوچه‌هايي با عرض 1 متر! كاهگلهاي ديوار. سوراخهايي براي پنهان كردن مواد و...در كوچه. جاي خفني بود. مي‌گفتن اون سالها اينقدر برف مي‌اومده كه توي اين كوچه‌ها تونل برفي درست مي كردند. بعدش هم برفها رو با گوني مي‌بردند كنار خيابون اصلي. هواي تهران هم عوض شده. دايي الف با حسرت شايد به پنجره اتاق زيرشيرواني خودش كه اون موقع كارهاي برقي توش مي‌كرد نگاه مي‌كنه. توي اين خونه 9 اتاقه يه زماني 18 نفر زندگي مي‌كردند. دوباره سوار ماشين مي‌شين.موقع برگشت يه جايي رو دايي‌ها نشون مي‌دن و مي‌گن كه قبلا اين جا اسمش شهر نو! بوده. (فاحشه خونه). دايي ف كه خيلي شوخه. مي‌گه اگر اين‌جا نبود ما الان هر كدوممون 3 تا خونه داشتيم. از خنده مي‌تركي! پدر بزرگت كه خيلي مذهبيه سعي مي‌كنه به روي خودش نياره ولي اونهم مي‌خنده.
توي ماشين تصميم مي‌گيرين كه همه برين استخر كه مسووليتش با دايي فضل... است.وقتي ميرسين خونه مادربزرگ، يه كم مي‌خوابي. با هر زحمتي است از اين ور اونور مايو جور مي‌كنين و ميرين استخر. تويي و پدرت و پنج تا دايي. پدرت رو كه با اون هيكل نحيف مي‌بيني و اينكه بايد مواظبش باشي تا ليز نخوره يه جوري مي شي. ياد كودكي مي‌افتي و پدري كه اون موقع مواظب تو بود و حالا پيري پدر رو راحت مي‌شه احساس كرد. حتي رفتارهايي عجيب رو. وقتي پدرت جورابش رو هنوز تو رختكن در نياورده و خيس شده. تو غر غر مي‌كني. دايي عب بهت مي‌گه. حضرت! غر نزن. چند سال بعد هممون همينطوري مي‌شيم. شنا و سونا خيلي مي‌چسبه. مخصوصا وقتي دايي ف توي سوناي بخار مي‌زنه زير آواز و مي‌خونه. ” هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم....مبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم..كه نجوشم “. شب موقع برگشت به خونه داري رانندگي مي‌كني. يه كم با پدرت حرفت مي‌شه، سر يه مطلب كوچيك . بي‌خيال بابا.

يكشنبه - قسمت اول - اي شادي جان ، ‌سرو روان ،‌ كز بر ما رفتي...


يكشنبه ششم بهمن هشتاد و يك از خواب بلند مي‌شي. امروز مرخصي هستي. با ماشين برادرت مي‌رين خونه مادربزرگ. امروز 24 سال از شهادت دايي ع گذشته. درست روز تولدش هم هست.گل سرسبد خانواده بود.مهندس مكانيك فارغ التحصيل دانشكده فني.24 سال پيش جلوي همون دانشگاه تهران بود كه گلوله گردنش رو شكافت. انگار همين ديروز بود. تو فقط پنج سالت بود ولي همه چيز رو يادته. همه چيز. مادر بزرگت كمي حواسش پرت شده و پدربزگت رو بجاي پدر خودش مي‌گيره. 2-3 سالي هست كه به علت زمينگير شدن نمي‌تونه بياد بهشت زهرا. تو و دايي عب و دايي ف و دايي ه به همراه پدربزگت سوار يه ماشين هستين و به سمت بهشت زهرا مي‌رين. توي ماشين شجريان مي‌خونه. ” بي همگان به سر شود....بي تو بسر نمي‌شود“ با خودت فكر مي‌كني كه چه با مسماست پخش آهنگ در چنين لحظاتي . به ياد اون كه گل سر سبد فاميل بود و عين 24 سال رو فاميل سر مزارش سالگرد گرفته‌اند. حس مي‌كني كه پدربزگت بغض كرده. سر قبر كه مي‌رسي موقع فاتحه خوندن و گذاشتن گلهاي نرگس بغض گلوت رو گرفته.پسر دائيت داره از قبر پدرش عكس مي‌گيره. بعدش هم چون سخته برات گريه مادرت رو ببيني و از طرفي هم كمي دوست داري تنها باشي. پياده راه ميفتي بين قبرها قدم مي‌زني. اسامي و تاريخ فوتها رو نگاه مي‌كني.با خودت فكر مي‌كني كه آخرش هممون ميايم همين جا. چرا اين‌قدر حرص مي‌زنيم. چرا اينقدر زندگي رو سخت مي‌گيريم؟ چند تا فاتحه براي اونايي كه يادت مياد ولي قبرشون رو نمي‌دوني كجاست مي‌خوني.سر قبر طالقاني كبير هم فاتحه مي‌خوني. همون جا يه تابلو مي‌بيني كه نشان دهنده محليه كه آيت‌ا...خميني پس از ورود به تهران اونجا سخنراني كرد. ياد بهمن خونين جاويدان ميفتي. هر چند كه فكر مي‌كني شايد هم انقلاب كردن اون موقع كار درستي نبوده و اوضاع بدتر هم شده ولي باز فكر مي‌كني كه اين اتفاق را گزيري نبود. به هر حال. با برادرت و دايي ح راه ميفتين دنبال قبر يه شهيد مي‌گردين كه برادرت ميگه بوي خوش ازش متصاعد مي‌شه. تعجب مي‌كني . پس از كلي گشتن . آخر هم خودت پيداش مي‌كني. مي‌بيني كه دور يه قبر نرده كشيدند و نوشتن كه شمع نگذاريد و ... بو رو هم حس مي‌كني. بقيه رو صدا مي‌كني. حالا بويي نمي‌فهمي. ميگي شايد ما لياقت نداريم. ولي وقتي كنار قبر مي‌نشيني. بوي خوش رو دوباره احساس مي‌كني. عجيبه. قبر مصطفي چمران و فهميده رو هم مي‌بيني. بعدش همگي بر مي‌گردين.

چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۱

فوتبال + زن


دوستم همين امشب زنگ زده بود و يه كاري داشت. وقتي داشت خداحافظي مي‌كرد بهش گفتم امشب فوتبال مستقيم بين ليورپول و آرسنال رو حتما ببين. (اين دوستم از اين خورة‌هاي فوتباله خودش هم شايد بهترين بازيكن بين تمام همكلاسهام بود،‌ البته قبل از ازدواجش!). گفت نمي‌تونم ببينم چون خانومم امتحان پايان ترم داره و روشن كردن تلويزيون ممنوعه. گفتم خوب اون بره توي اتاق خودش . گفت نمي‌شه ممنوعه. گفتم خوب صداش رو كم كن. گفت نه . گفتم صداش رو قطع كن و فقط تصوير رو ببين. گفت نه نميشه. گفتم ، خاك بر سر زن ذليلت. آدم شما رو كه مي‌بينه از ازدواج كردن تا آخر عمر پشيمون مي‌شه! گفت، اين جوريه ديگه! همين.

نارگيل +‌يونجه


امروز توي شركت مجبور شدم جلوي همه از دو نفر از خانومهاي نقشه‌كش معذرت خواهي كنم. بايد حواسم به شوخيهايي كه مي‌كنم باشه. توي طبقه ما دو جبهه بين جبهه آقايون و خانومها تشكيل شده و شوخيهايي لفظي انجام مي‌شه. چند وقت پيش كار به جايي رسيد كه به يكيشون گفتيم نارگيل بايد بدي!! و اونهم نارگيل خريده بود برامون. حالا با چه مسخره بازي و مصيبتي نارگيل رو شكستيم و خورديم. بماند. امروز دوباره بحث اون رو پيش اومد . اون خانوم برگشت گفت نارگيل مي‌خرم باز مي‌ذارم جلوتون. من گفتم اين دفعه ما سوت مي‌زنيم . شما نارگيل رو از اون بالا پرتاپ كنيد! اونا هم گفتن اين دفعه هويج و كاهو براتون مي‌گيريم. دوستمون مي‌گفت لطفا آب هويج بگيريد! منهم اين ذهن پليدم دوباره فعال شد و گفتم ،‌ شيطونه مي‌گه يه وانت يونجه سفارش بدم بيارن دم شركت!! اولش يه كم خنديدند ولي بعد حس كردم يه كم بهشون بر خورده. دوستام كه از خنده ولو شده بودند. بعد از 10 دقيقه خلاصه ديدم اوضاع ناجوره. شوخي مي‌كنيم كه يه جوري سر كار خوش بگذره و اگر بخوايم از هم دلگير بشيم كه ديگه شوخي نيست. خلاصه اينكه در حضور جمع ازشون به خاطر اين شوخي معذرت خواستم. هر چند اولش سخت بود. ولي شد! از اين به بعد سعي مي‌كنم دقت كنم.

قسمت


ديشب با دوستان خوب رفتيم ولنجك. از صبح بارندگي بود و پيش بيني مي كرديم كه اوضاع اون بالا خيلي بي ريخت باشه. همينطور هم بود. موقع بالا رفتن برف باحالي مي‌اومد و حالي كرديم. موقع برگشت مصيبت خارج كردن ماشينها بود. يكي يكي ماشينها رو با مصيبت در آورديم. اول ماشين خانوم ن دوست بارانه. بعد ماشين اژدهاي خفته و مصيبت واقعي وانت همرنگ بود. كلي يخ زديم و مصيبت كشيديم. موقع اومدن پايين هم من مجبور شدم وانت همرنگ رو رانندگي كنم.چون خودش داشت ماشين يكي ديگه رو پايين مي‌آورد. توي سرازيري ولنجك من پشت فرمون بودم و اژدهاي شكلاتي و بارانه هم كنارم. سرعت پايين اومدن هم مورچه‌اي . هي هم ماشين تهش ليز مي‌خورد. سرعت خيلي پايين بود و نمي‌شد هم از طرفي ترمز بزني و وايسي چون ماشين يا ليز مي‌خورد يا گير مي‌كرد. بارانه از ماشين در حال حركت پياده و سوار شد و رفت گوشي موبايل آورد. اين وسط اين دو تا هم هي به من روحيه مي‌دادند كه خوب مي‌روني. منهم همش مي‌ترسيدم ماشين ملت رو بكوبم تو ماشين يه ملت ديگه. يه جا هم كه بايد سمت چپ مي‌پيچيديم ديدم ته ماشين داره مي‌ره تو گارد ريل وسط مجبور بودم براي پيچيدن به سمت چپ فرمون رو بگيرم سمت راست! خلاصه به خير گذشت. توي ماشين هم توي اون شرايط تصميم گرفتيم شعر بخونيم ،‌ آهنگهايي كه به ذهنمون رسيد مال جلال همتي بود و يكي هم ” ديشب زن مش ماشاا.. بي‌درد،‌ مرغاي محله رو خبر كرد! “بعدش هم كلي هم منتظر اژدهاي خفته شديم تا اومد. همون‌جور كه حدس مي‌زدم حس خيرانه‌اش گل كرده بود و دو تا مسافر هم سوار كرده بود. پاي چپ من از بس كلاچ وانت رو گرفته بودم، گرفته بود. اصلا نمي‌دونم لازم بود بگيرم يا نه. بگذريم. شب سخت و سردي بود ولي خيلي خوش گذشت. هر چند بچه‌ها دير رسيدند خونه.ظاهرا پايين اصلا برف نيومده بود.اون بالا كه كولاك بود. شب اونقدر خسته بودم كه زود خوابيدم. 12:40 ..ولي نتيجه‌اش اين بود ساعت 1:45 تا 3 خوابم نمي‌برد و صبح هم ساعت 10:32 كارت زدم! بابا دمت گرم.چشم نخوري.

سه‌شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۱

آب سيرابي+ كمربند ايمني


بعد از حوزه رفتيم فوتبال،‌ خيلي چسبيد امشب هم . اولين توپي كه به پام خورد گل كردم. 4 تا گل زدم امشب. ببخشيد 5 تا طبق معمول يكي هم به خودمون. هر چند اگر هم به پاي من نمي‌خورد گل بود.( ماستمالي نكن بچه!) يه پسره هست كه هر هفته بد بازي مي‌كنه. امشب هم زد زانوي ما رو داغون كرد. تصميم گرفتم يه كم پاش رو قلم كنم. ولي ديگه به تيم اونها نخورديم. حيف شد. ولي خوب وضع زانوم بهتر از اونيه فكر مي‌كردم. الان خوبه خوبه. بگذريم. از لحاظ بدني دارم بهتر مي‌شم. نفس بيشتري دارم وبيشتر مي‌دوم. (78). الان هم دارم اين شر و ور ها ور مي‌نويسم برنامه 90 رو هم دارم مي‌بينم. يعني بدون فوتبال من نمي‌تونم زندگي كنم. از اطراف و اكناف لنگه كفش و دمپايي پاره و بطري دلستر و كيسه نايلون محتوي آب سيرابي ! دارند پرت مي‌كنند بنابراين ما رفتيم.
راستي امشب توي فوتبال طي يك اقدام ناجوانمردانه ،‌ شورت ورزشي امير رو حسين رو پاره كردند! از عمق فاجعه منهم بي خبرم.شرمنده.


يه نكته ايمني. موقع رفتن به فوتبال 3 تا ماشين جلوي ما تصادف كردن كه خوشبختانه اميرحسن چون وارد بود خطر رو رد كرد. ولي نكته اينه يه خانومه كه توي پرايد كنار راننده بود. كله‌اش رفت توي شيشه جلو و شيشه شكست. كله خانوم رو نميدونم! توصيه : هنگاميكه جلوي ماشين نشسته‌ايد حتي اگر در بزرگراه نيستيد و سرعت پايين هم هست،‌ كمربند ايمني ببنديد. لطقا.

The Rock




امشب رفتيم حوزه فيلم ” صخره “ ،‌ فيلم اكشن باحالي بود و به بچه‌ها مي‌گفتم از اون فيلم خالي بنديهاي باحاله. نيكلاس كيج و شون كانري عالي بازي كرده بودند. اد هريس هم كه نقش فرمانده بدها! رو بازي مي‌كرد مثل هميشه خوب بازي مي‌كرد. جلوه‌هاي ويژه عالي بود . هيجان فيلم تو مايه‌هاي تغيير چهره و يا سرعت بود. ميخكوب مي‌شي. خوب اينجور فيلمها هم ديدنش لذت داره. هر چند شايد بعدا خيلي فكرت رو مشغول نكنه. ولي خوب اين فيلمها رو هم ميشه دوست داشت. ( و دارم). كلا اين حوزه طي اين 4-5 سال يه تغييري توي ذائقه من داده. حالا سينماي هاليوود رو برترين مي دونم و از فيلمهاي به اصطلاح جشنواره‌اي ديگه كمتر خوشم مياد. توي فيلم يه حالي هم به اينتليجنت سرويس انگليس داده بودند. همين.

دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۸۱

خوابهاي عجيب


من خيلي وقتها خواب مي‌بينم. بيشتر اوقات خيليهاش رو سريع يادم ميره. بعضياشو نه. مي‌گن وقتي آدم مشغوله خواب ديدنه ،‌ خوابش كامل و عميق نيست. پس من تقريبا هيچ وقت عميق نمي‌خوابم. اما ديشب 3 تا خواب ديدم كه بيشترش رو يادمه.



خواب اول:

خواب ديدم توي خيابون سمت چپ اون دارم قدم مي‌زنم. اون يه دفعه در حاليكه داره گريه مي‌كنه بر مي‌گرده و به من مي‌گه كه رابطه من و تو ديگه تموم شده و ... من توي خواب از شنيدن اين خبر خيلي ناراحت نشدم ولي از گريه اون چرا. دستش رو گرفتم، آوردم بالا كه ببوسم ...از خواب پريدم.



خواب دوم:

اين ديگه خواب خفن جنگي بود ،‌ فكر كنم تاثير فيلم و بازيهاي كامپيوتري جنگيه. خواب ديدم با چند نفر ديگه توي يه شهر اشغال شده هستيم. ما تنها مدافعان باقيمانده شهر هستيم. يادم نيست. دوستام كيا بودند. توي يك خونه بزرگ وسط شهر پنهان شديم ولي كسي نمي‌دونه ما اونجا هستيم. از پنجره به بيرون نگاه مي‌كنم. سمت غرب خونه يه استخر بزرگه كه يه عده بچه دارند توش شنا مي‌كنند . من دارم مي‌بينمشون. يهو وقتي حس مي‌كنم شايد من رو ببينند سرم رو مي‌دزدم. يه دوست صميمي كنارمه ولي نميدونم كيه. حتما بايد مدرسه ميمي باشه. پشت خونه سمت شمال. يه حياط بزرگه با درختاني كه برگهاش ريخته . با نرده‌هايي كه مي شه خيابون رو ديد حياط از يه خيابون خالي و پهن جدا شده. ميريم پايين . چند نفر دشمن مسلح مي‌بينيم. يكي دو تاشون رو با تير مي زنم. نيروهاي بيشتري بر مي‌گردند. من سريع توي يه دخمه يا آب انبار مانند پنهان مي‌شم. پشت جناز‌ه‌هايي از طرف خودمون. سربازها ميان جناز‌ها رو مي‌بينند و ديگه داخل نمي‌شن. البته من هم جناز‌هاي نديدم. ولي توي ذهنم اين بود. كات مي‌شه به يه صحنه ديگه. من و دوستام توي خونه امن يه دوست ديگه هستيم. يهو يكي از افراد دشمن كه قيافش آشناست از دور با دوچرخه پيداش مي‌شه. با دوستان تصميم مي‌گيريم كه به خونه خودمون برگرديم. ولي من مي‌گم كه اينجوري همه توي خيابون گير مي‌افتيم. طرف مياد. اون هم با تعجب من رو نگاه مي‌كنه. ولي ميگه لو نمي‌دمتون ! از من سوال مي‌كنه كه كجاها مشغول بودي تا حالا. ميگم قبل از انقلاب عضو سازمان {...} ( با اينكه فقط خواب ديدم و اونجا اسمش رو گفتم. اين جا توي بلاگم جرات نمي‌كنم اسمش رو بنويسم.) بودم!! بعدا ازشون جدا شدم. اوائل انقلاب فرمانده سپاه گرگان بودم!!! (اين رو از كجا در‌ آوردم نمي‌دونم!) بعدش چون چپي بودم.(جناح چپ) بر كنار شدم. اين هم تموم شد.



خواب سوم:

خواب ديدم دارم ريش بزيم رو اصلاح مي‌كنم. زدم خرابش كردم. مجبور شدم كلش رو بزنم. ريش تراش برقي دستم بود داشتم خط ريش رو اصلاح مي‌كردم. حواسم رفت به تلويزيون يا شايدم فقط فكر مي‌كردم. يهو توي آينه ديدم سمت چپ كله‌ام رو از ته ته زدم!!! مجبور شدم كل كله‌ام رو بزنم. از ته ته . ولي وقتي تموم شد. موهام بلند شده بود و نمره 4 بود!!!عجيب بود.

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۱

الان فقط روزنامه جهان فوتبال رو مي‌گيرم. بعد از حيات نو كه مي‌گرفتم. همشهري رو هم بستند. باز خوبه پدرم ايران و اطلاعات رو مي‌گيره.اي خدا به زمين گرم بشوندتون.

شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۱

راديو پيام


من معمولا توي شركت وقتي مشغول فكر كردنم يا خيلي حوصله كار ندارم يه قلم دستمه و كاغد رو سياه مي‌كنم. واسه خودم هر چي مي‌خوام مي‌نويسم. امروز يه كاغذ از هفته پيش جلوم بود. همه چي توش بود از چرت و پرتهاي اساسي گرفته تا تركيب 3-5-2 تيم استقلال!
و غزلهاي حافظ و يه بيت شعر هم بود كه نمي‌دونم مال كيه ولي يادمه گوينده راديو پيام داشت مي‌خوندش خوشم اومد و يه بيتش رو كه يادم مونده بود نوشته بودم. ” عشق پيوند آشناييهاست---- عقل را رشته‌ها گسسته بگير “.
جالبه. حالا كه از راديو پيام گفتم اين رو هم بگم كه اروز راديو پيام جان عشاق شجريان رو پخش مي‌كرد. يادمه چند سال پيش اين نوار شجريان رو بيشتر همه دوست داشتم. ولي حالا خيلي‌هاشون خوبن و انتخاب سخته، ولي شايد نوار ماهور رو بيشتر از همه دوست داشته باشم. ظاهرا منع پخش آهنگهاي شجريان لااقل توي راديو پيام كه برداشته شده. خوبه ،‌ ما كه استفاده مي‌كنيم. خوبه كه خود استاد هم راضي باشه. دلم هوس يه كنسرت شجريان كرده مثل اوني كه 5-6 سال پيش رفتم. آخر حال بود...
.


دوش مي‌آمد و رخساره بر افروخته بود

تا كجا باز دل غمزده‌اي سوختــــــه بود

رسم عاشق كشي و شيوه شهر آشوبي

جامه‌اي بود كه بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود مي‌دانست

و آتش چهره بدين كار برافروخته بود

الي‌الاخر...

جمعه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۱

صحنه‌اي كه مايكل كورلئونه وقتي مي‌فهمه كه زنش مخصوصا پسرش رو سقط جنين كرده و ميزنه تو گوشش با خشونت تمام، فكر مي‌كردم كه سانسورش كنند ولي نكردند. صحنه جالبيه. بازيها توش فوق‌العاده است.
و خشونتيه كه من تاييدش مي‌كنم.كمترين سزاي آن عمل.
فرشته مهربون


جمعه صبح به سختي بيدار ‌شدم. ديشب تا دير وقت بيدار بودم. ماشين بر ‌داشتم تا برم سمت سالن، مادرم هم باهام بود چون بعدش بايد ماشين روتحويلش مي‌دادم. از رانندگي لذت مي‌بردم. بعد از تصادف كمي اعتماد به نفس رانندگي كردن رو از دست داده بودم ولي روز به روز بهتر مي‌شه تا تصادف بعدي!! مخصوصا وقتي مادرم كه 24 ساله راننده است و هر روز ماشين دستشه، كنارم نشسته باشه، با خيال راحت تري مي‌رونم. كم كم بايد تو مسابقات گراندپري بجاي مايكل شوماخر شركت كنه! (مادرم رو مي‌گم). بعد ‌رفتم پسر دائيم رو هم بر‌داشتم و رفتيم سالن. فوتبال خيلي خيلي بهم چسبيد و خيلي خوب بازي كردم. 3 تا گل عالي زدم. (شايد زياد از فوتبال مي‌نويسم ولي خوب دوست دارم كه بنويسم. چندين و چند سال بعد مي تونم واسه پسرم خالي ببندم كه يه پا ميشائيل بالاك بودم! كي به كيه). يه گل هد با پشت سر زدم كه خيلي چسبيد. يه شوت چپ چرخشي رو هوا و يه پنالتي نوك پا(اين ششمين پنالتي متواليه كه خراب نكردم. بابا ماتيو ليتيسيه!!). توي دفاع عالي بودم يه توپ فوق العاده رو بعد از دريبل خوردن دروازبان از رو خط كشيدم بيرون. دوروازباني هم خوب بودم. كلا اين بهترين نمايش 6-7 ماه اخيرم بود. فكر كنم همش به خاطر اين بود كه يه فرشته مهربون كه توي تاريكي فقط صورتش رو مي‌ديدم دعا كرد كه فردا خوب بازي كنم! حس مي‌كردم 2 برابر انرژي دارم. بگذريم. بعدش اومدم خونه بازي استقلال و فجر سپاسي توي شيراز رو ديدم. نيمه اول كه خر كيف شدم استقلال 3 تا گل زد. من هم هي زنگ مي‌زدم به موبايل محمد توي بوشهر و خبراي بازي رو بهش مي‌دادم اونهم كلي خوشحال شده بود. آخر بازي دقيقه 90 و 97! استقلال 2 گل مفت خورد ولي باز هم برد. عجب جمعه توپي بود. توي تمام روز هر وقت ياد يه چيزي ميفتادم همون بالاي معده كه بهش مي‌گن قلب باز فشرده مي‌شد! يه حس خوب . خوابيده بودم كه زنگ بلبلي به صدا در اومد همونجوري توي سرما با شلوارك رفتم ديدم 2 تا از دوستام دم در هستند. توي اين موقع گربه هم اومده بود هي جلوي من خودش رو لوس مي‌كرد و روي زمين غلت مي‌زد تا باهاش بازي كنم. هي هم ماتحتشو هوا مي‌كرد! اين دوستاي پست فطرت ما هم كلي سربه سرم گذاشتند كه چيكار كردي با اين گربه و...! با بچه‌ها رفتيم الواطي و شام خورديم. توي خونه كه برگشتم پاورچين رو ديدم و روده بر شدم. بعدشم پدر خوانده دو رو شبكه 4 نشون داد. براي بار سوم نشستم و ديدم. بيشرفها باز سانسورهاي الكي كردند. يه سكانس طولاني ورود ويتو كورلئونه كودك به نيويورك كلا سانسور شد! اگر شما فهميدين چرا؟ به من هم بگين! اعصابم خورد شد. ولي خوب همينش هم چسبيد. كلا و جزئا !! پنجشنبه و جمعه خيلي خوبي بود. (74 تا)
پ. ن. - الان هيمن راث توي پدرخوانده 2 داره مي‌گه. سلامتي مهمترين چيز در دنياست. مهم‌تر از پول، مهم تر از كار و مهم تر از قدرت! راست مي‌گه به خدا.)

پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۱

اوهام گوش ميدي غزل حافظ رو و بعدش پينك فلويد.بعدي آهنگLove united كه خيلي باهاش حال مي‌كني. اوني كه 30-40 فوتباليست تراز اول خوندن. بي موسيقي مگه مي شه زندگي كرد؟
وابستگي عاطفي


احساس مي‌كنم روز به روز دارم وابسته تر مي‌شم. در شرايطي كه آينده كاملا نا مشخصه و من خودم هم نمي‌دونم كه اين وسط، در وسط اين عالم فاني، چيكاره بيدم؟ خدايا... كمك كن.

وادي السلام


هوس كردم برم نجف و كربلا. دوستم هفته پيش تعريف مي‌كرد كه يكي از فاميلاشون كه خيلي هم آدم مذهبي نيست. و جاهاي تاريخي دنيا مثل ديوار و چين و آكرو پليس و... رو هم ديده. ماه پيش رفته بوده نجف و كربلا. قبرستان وادي السلام نجف رو مي‌گه،‌ عظمتي بوده واسه خودش پايين قبر حضرت علي، قبر حضرت آدم و نوح قرار داره. همين كه بدون اولين انسان امروزي دنيا اينجا دفن شده كافي است تا آدم نفسش بند بياد. پيامبراني از قبلي هود و صالح و شيث هم ظاهرا اونجا دفن شده‌اند. و اما كربلا ...اين آقا مي‌گه ،‌ اصلا اونجا يه چيز ديگه است وقتي واردش مي‌شي مو به تن آدم سيخ مي شه. جريان خون شدت پيدا مي‌كنه و... دور قبر حضرت ابوالفضل يه نهري جريان داره كه چند بار هم تغغير مسير دادنش ولي باز به مسير اول برگشته. چيز عجيبيه. اين اقا قبل از اينكه بره پاش مي‌لنگيد. دكترها گفته بودند منشا آن معلوم نيست. عدةاي ضايعه پا رو مربوط به تماس با فلزات سنگين تشخيص داده بودند. به هر حال، اين آقا بعد از بازگشت از كربلا، الان داره سالم و بدون هيچ مشكلي حركت مي‌كنه. باورش سخته ولي ...اتفاقيه كه افتاده.

افتتاح


وبلاگ يكي از دوستان خوبم افتتاح شد. اميدورام كه هميشه موفق باشه. اينجاست.

درد مشترك


دوست عزيزم روزبه كه الان هلنده، اونهم 3 تا مطلب نوشته ذيل مطلب نگار توي نظر سنجي. مطالبش رو اين زير مي‌تونيد بخونيد.


== ديشب ==


N رو ديشب آنلاين ديدم، از دوري ميگفت و از درد مشترك فرياد ميكرد و از آهنگهايي كه خواهر نازش - صداش ميكردم ‹نون زير كباب ›-براش از ايران ميذاره و گفت كه مينويسه براي تو چند خطي. گفتم : زير نوشته ت مينويسم.گفت اگه بخوني مينويسي: منهم همينطور! اما چه شبي بود ديشب... نوشته ي - ن - رو نخوندم،زيرش هم ننوشتم. اما دلم دوباره ريخت وقتي خوندم يادداشتش رو و آنسوي مه رو و ماسوله رو جلوي چشمام ديدم.


روزبه



== امروز ==


روز غريبي بود امروز، در كالج از كلاس جيم زدم، سيگارم رو روشن كردم، دودش ناآشنا بود، چشمم رو بستم، هواي سرد زمستون غربت رو دادم تو، با بازدم آه و دود سيگار رو دادم بيرون و هواي يخ زده اروپا رو. يه سفر رفتم سعادت آباد، بعد ولنجك، بعد پياده روي هاي شبانه يك عاشق عاقل،بعد خانه كتاب، سري هم زدم به .... چشمام رو كه باز كردم انگار از قاليچه سليمان افتاده باشم پايين برگشتم اروپا. زنگ خورد و من ماندم و يك ته سيگار و يك دنيا تنهايي..




روزبه


== امشب ==


شب شد،انتخابات بود اينجا، ديدمت، نوشته - ن - رو يادم آوردي بخونم..خوندم، اين -ن- هم خوب بلده آدم رو هوايي كنه ها، داشتم آدم ميشدم، داشتم عادت ميكردم..داشتم انتخابات اينها رو دنبال ميكردم..داشتم خو ميگرفتم به اين زمستون..داشتم.... نه! بايد بنويسم، بايد زير نوشته نگار عزيزم بنويسم : من هم همينطور!



روزبه

چهارشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۱

مثل هر سال


امروز توي شركت رفتم پشت كامپيوتر و كمي با برنامه كورل كار كردم. بيشتر مثالهاش رو و قالبهاش رو آوردم و ديدم. به نظرم چيزهاي فوق‌العاده‌اي اومد. كارت ويزيتها و سربرگها و ...
ذوق زده شده بودم. به بچه‌ها گفتم: ” اينها رشته‌است كه ما داريم. همه اش بتن و تيرآهن و ميلگرد و سيمان و خاك و جوب و فاضلاب و...بابا من دوست داشتم كامپيوتر- نرم افزار بخونم. توي مدرسه با همون كمودور 64 و سايمون بيسيك و... و توي دانشگاه با فرترن و كوئيم بيسيك و...خيلي قوي برنامه نويسي مي‌كردم.“ ولي موقع كنكور همه گفتن نه بابا كامپيوتر رو كه همه رشته ها دارند! خلاصه در مدت يه هفته كه معلوم هم نشد چرا ؟ عمران زديم. بگذريم از اين كه فيلنامه نويسي و مربيگري فوتبال رو هم خيلي دوست دارم!!. به هر حال اونقدرها از رشته‌ام پيمون نيستم به شرطي كه در كنارش كارهايي رو كه دوست دارم رو هم انجام بدم.مثل هر سال به عنوان سياهي لشكر قراره توي امتحان فوق ليسانس هم شركت كنم. امسال مقل پارسال شهرسازي زدم. مثل هر سال عذاب وجدان اصلي از اول بهمن شروع مي‌ِشه. مثل هر سال كلي كتاب نخونده و كلي كار نكرده رو موكول ميكنم به بعد از امتحان ولي درس هم نمي‌خونم وهمه كارها مي‌مونه و يه عذاب وجدان. الان هم مثلا دوست دارم كورل و فلش رو شروع كنم به يادگيري ولي مي‌گم نه،‌ امتحان فوق چي؟ حالا شما اگر پشت گوشتون رو ديدين درس خوندن من رو هم مي‌بينيد. شايد امسال كلا بي‌خيال شم. سازمان سنجش به خاطر سالها حضور من پولدار شد! ايول.

minimal + برق نگاه


ديروز / قرار / تلفن بيمارستان / قرار / قائم مقام / اميركبير / مدرس / بارانه / گپ / اژدهاي شكلاتي / اژدهاي خفته / خوابال / آن سوي مه / لندكروز مشكي / و جعلنا من بين ايديهم... / رفع خطر / كوه / سرما / شال گردن / موبايل / ابتداي خاكي / همرنگ يار / كوهنورد باس بنيه داشته باشه! / صعود / سكوت / تن تن / كتابهاي طلايي / بازمانده سرخپوستان / مارتين / كودكي / اولين كتاب / فرود / دفتر باشگاه پرسپوليس (توالت !) / چاي و سوغات تبريز / گپ / بازگشت / اصرار / بازگشت / وانت مزدا دو كابين / ... / بازگشت /جمله قصار : مهندسي كه فحش نده مهندس نيست! / هم نوايي من و همرنگ يار / كاروان / ... اي سرو روان كز بر ما رفتي.../ شد خزان / تو اي پري .../ امشب شب مهتابه... / شير پسته - بدون پسته!!‌ / خانه / چت / فكر / آينده؟ / پا درد / احساس / آينده؟ / تعهد؟ / ترس / حال / فكر / ... / خواب. / تمام.


من نمي دونستم كه به اين تيپ نوشتن مي‌گن ” ميني‌مال “ . از منصور ياد گرفتم كه اسمش اينه.
ركورد بازديدكننده‌هاي وبلاگم شكسته شد. 98 هيت در روز. ركورد قبلي 69 هيت بود به خاطر لينكي كه مرتضي نگاهي داده بود. البته توي آمار ند-نت 73 تا داشتم. خوب آدم تعداد خواننده‌هاش كه بالا ميره خوشحال مي‌شه ديگه.

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۱

مرز پر گهر+ گل آفتابگردان


يكي از دوستان كه ساكن ينگه دنياست ذيل مطلبي كه با تيتر ؛- در زير مه - نوشتم يه نظر گذاشته . خيلي قشنگه به نظرم منهم اين رو همينجا گداشتمش. ضمنا اين دوستمون كم كم داره وبلاگش رو راه مي‌اندازه. سخت منتظرم.


dashtam tond tond roozha ro mikhoondam va rad mishodam ke residam be in yeki.... ke kheili ham kootahe.... ba'd ye joori shodam... fekr kardam KASH manam mitoonestam boland sham beram Masooleh... too SOKOOT... va tariki nesfe shab... shayad nam nam-e baroon ... cheragh-haii ke tak-o took too khoone-haye peLLe-ii roshanan... zir-e balcon-e khooneii ke baghiye bache-ha daran oon bala toosh saz mizanan ... va ehyanan "Iran Ey Saray-e Omid" ro mikhoonan (ke man cheghadrrrr doost daram).... oon paiin sigar ... ke age Behrooz bashe, hatman GITANES-e ... too tariki oon doro bar faghat noghte-haye ghermez-e tahe sigar dide mishe... cherto pert migim... saket mishim... migim... saket mishim... va SAKET mishim... va faghat pok... va sigar haa tamoom mishe... va SOKOOT...



hamme-ye inha az zehnam gozasht.... va fori ham yadam oomad ... ta masoole chand sa'at ranandegi bishtar nadaram, vali ghablesh chandin va chand sa'at Parvaz daram.... va in fargh-eshe...ke adam be jay-e yek "KASH", tah-e delesh AH mikeshe... va che behtar ke zir-e doosh bashe vo ashkhash lay-e ab bere vo khodesh ham sar dar nayare ke vaghean dareh baray-e MASOOLEH gerye mikoneh ya chiz-e dige ii ham hast ke oon dah-e delesh ro feshar mide






N

قوچاني





توي روزنامه همشهري امروز يه مقاله عالي از محمد قوچاني چاپ شده به اسم نازي‌آباديها. حتما بخونيد اين مطلب رو . كافيه روي كاريكاتور كليك كنيد.فقط ممكنه يه چيزايي در مورد مهندس بازرگان و نهضت ازادي ببينيد و خوشتون نياد هر چند من تا قسمتي موافق بودم با اين موردش هم.

انجمن شاعران مرده


چند روز پيش فرصتي دست داد و در كنار دوستان خوب وبلاگ نويس براي بار سوم فيلم محشر انجمن شاعران مرده ديدم. مثل هميشه لذت بردم.قبلا چند بار راجع بهش نوشتم. ديشب كه پسر دائيم روي خط بود . باهم حرف چت مي‌كرديم، ديدم عاشق اين فيلم شده 2 بار در عرض ذو روز فيلم رو ديده،‌ سريع رفته كتابش رو هم خريده و خونده! تازه دنبال نسخه سي دي فيلم هم مي‌گرده!! اين پسر دائي من امسال دانشگاه آزاد قبول شد، پارتي بازي كرد و اومد تهران مركز. حالا چي مي‌خونه؟ مهندسي معدن كه من مطمئنم وسطش انصراف مي‌ده. عشق اين پسر فيلم و سينماست. خيلي فهم سينمايي خوبي داره و ...كاشكي حداقل هنر مي‌خوند. نمي‌دونم شايد مهندسي رو راحت بخونه و در كنارش هم يه عاشق فيلم باقي بمونه. (مثل ما).راستي..........دم را غنيمت است.(بي ربط)

يونوليت بري


خواهرم توي نشريه مدرسشون شده دبير بخش هنري. كلي كيف كردم. وقتي اسمش رو زير مقاله ديدم. يه نقد توپ و حرفه‌اي درباره سريال پليش جوان نوشته . يه مصاحبه و آمارگيري هم كردند. كلي با حال بود . دمش گرم. يادمه منهم هر سه سال راهنمايي رو با دوستام روزنامه ديواري درآورديم. سال اول دبيرستان گروه ليست برداري كتابها بودم و گروه جنگ! سال دوم دبيرستان باز هم ليست برداري. سال سوم گروه يونوليت بري!!! و كتابدار كتابخونه. (رئيس گروه يونوليت بري و معاونش الان توي آمريكا مشغولند.!!) عجب گروه خفني بود! كارهاي فوق برنامه هم حال مي‌ده بعضي وقتها. پر از خاطره است.

هیچ نظری موجود نیست:
پاچه خواري


امروز ورزشكاران رفتند پيش رهبري. راديو پيام كه تو بخشهاي مختلف خبري پوشش داد. اخبار ورزشي 7:45 شب از 15 دقيقه 12 دقيقه رو به اين ملاقات اختصاص داد و بقيه خبرها موند. پاچه خواري رو به حد اعلا رسوندند. ابرام ميرزاپور هم كه پاچه خواري كرد اساسي. شب باز هم برنامه نود از اين مراسم نشون داد. خفه شديم بابا!!

An ordinary day.


دوستت امير حسين شب پيشت خوابيده. ساعت 6:15 بيدار شده و داره مي‌ره بيرون. در حال خواب و بيداري بهش مي‌گي اينهم زندگيه تو داري ؟ زندگي سگي. آدم 6:15 مي‌ره سر كار. امير حسين مي‌خنده. تو يادت مياد كه موقع سربازي مجبوري بودي همينطور سگي زندگي كني! تا ساعت 9:45 خوابيدي! وقتي به زور از رختخواب جدا مي‌شي. به خودت لعنت مي‌فرستي. مرتيكه الان وقت سر كار رفتنه؟؟!! تاكسي دومي كه سوار مي‌شي راننده آخر عمله ،‌ چشماش نيمه بازه! شل و ول حرف مي زنه. پسر عموش هم جلو نشسته و همه‌اش دارن با هم كل كل مي‌كنند. زير پل گيشا يه خانوم رو سوار مي‌كنه كه حدودا 40 -45 سالشه شايدم بيشتر. نسبتا شيك پوش يقه كاملا دلباز!! وقتي مي‌شينه عقب كنارت . پايين مانتوش كاملا بازه و عملا چيزي نپوشيده زيرش!! يعني تا جايي كه چشم تو كار مي‌كنه. همين طور خودش رو ولو كرده . بعد از چند ثانيه يه ذره مانتوش رو جمع مي‌كنه. ولي باز هم فجيعتر از اين حرفهاست. تو يه جورايي شدي اول صبحي!! تعجب هم مي كني كه توي اين سرما چه طوري تقريبا لخت اومده بيرون؟؟!راننده با پسر عموش دعواش مي‌شه و به ما مي‌گه كه پياده بشيم. معذرت خواهي مي‌كنه و پول هم نمي‌گيره. تو و اون خانوم پياده مي‌شين. تو مي‌ري جلو تر و سوار مي‌شي و ميري . ديرت شده. اولين چيز توي شركت {...}مي‌بيني . به هر حال با بي حوصلگي كار مي‌كني. همكارت يه تيكه باحال به خانومهاي نقشه كش انداخته كه كلي سرش مي‌خندين. بهشون گفته اين قدر اذيت مي‌كنين ميرم از دوبي نقشه كش وارد مي‌كنما!! ساعت 5 بعد از ظهر تازه يخ مغزت باز مي شه و مي‌توني محاسبه كني. تا 6 تند تند مشغولي. بعدش هم منتظر تاكسي هستي كه يه ماشين بوق مي زنه. دوست دوران دبستان و راهنماييته. بعد از مدتها هم ديگر رو ديدين. توي ترافيك سنگين از مسائل مختلف با هم حرف ميزنين.از همه چيز. ميگه كه جوونيمون از بين رفت. 20 تا 30 سالگي.مي‌گي نه من زياد هم ناراضي نيستم. (با خودت فكر مي‌كني مي‌تونست خيلي بهتر باشه. كلي وقتت تلف شد. تنبليها ،‌ بازيهاي كامپيوتري،‌ فيلم ،‌ رمان ،‌ سربازي و ... ولي بعدا فكر مي‌كني نه همه اينها خوب بوده ، خوش گذروندي. كلي چيز ياد گرفتي و البته تنبلي هم زياد كردي. كلي پدر و مادر برات زحمت كشيدن و تو خوردي و خوابيدي. هر چند هميشه رعايت كردي و به كمترينها قانع بودي و حالا 3 سال و نيمه كه داري كار مي‌كني. جوون هم موندي آخرين بار عده‌اي تو رو 7 سال جوونتر از سنت تشخيص دادند!!) كمي هم در مورد سياست و خارج بهتره يا ايران گپ مي‌زنين. شب توي خونه روزنامه مي‌خوني . شام مي‌خوري. پاورچين مي‌بيني و روده بر مي شي. با اميرحسين مي‌ري فوتبال . توي راه همش تو فكري. فوتبال امشب رو خيلي خوب هم بازي مي‌كني. 3 تا گل مي‌زني. 2 تا پنالتي هم مهار مي‌كني. خوب بود. شب هم توي خونه سريع در حال لباس كندن وصل مي شي به نت. يه روز معموليت اين طور مي‌گذره. تصميم گرفتي از فردا حداقل 1 ساعت زودتر بري سر كار. اگر اين طور بشه حداقل 40-50 تومن فرقشه. اين قدر هم احساس عذاب وجدان نمي‌كني. آخ اگه تنبلي بداره.

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۱

بغضي كه شكست


ساعت يه ربع به چهار از خواب مي پري سرت درد مي‌كنه. حسابي كلافه هستي. همونجا با خودت عهد مي‌كني كه بري دكتر مغز و اعصاب چون اين چند روزه كمتر روزي رو به ياد مياري كه سردرد نداشتي. نيم ساعتي وول مي‌زني تا خوابت ببره. تمام روز توي شركت توي شهرداري منطقه 18 توي جلسه ميدون هفت تير پتروشيمي،‌ هر از چند گاهي ياد صحبتهايي كه ديشب با دوستت داشتي مي‌افتي. يادت ميفته كه اون مي‌‌گفت كه بغض كرده و تو بهش گفتي كه بغضشو رها كنه و گريه كنه و اون هم اون كار رو كرده در حاليكه تو كاري ازت بر نمي‌اومده هر چند دوست داشتي كنارش بودي تا حداقل اشكهاش رو پاك مي‌كردي. وقتي ياد اين چيزا مي‌افتي و دوستت، يه جايي بالاي معده كه به گمونم بهش مي‌گن قلب از درون فشرده مي‌ِشه. حس عجيبيه. قبلا هم تجربه‌اش رو داشتي. احساس نگراني مي‌كني. توي شركت قدم مي‌زني. از اين طرف به اون طرف. يه هو به خودت مياي و مي‌بيني كه چند دقيقه است در حال قدم زدن و فكر كردني. هيچ‌كدوم از همكارات هم چيزي به روت نياوردند. سعي ميكني خودت رو با شوخي با همكارات و ماجراهاي همكار از دوبي برگشته‌ات سرگرم كني. كمي هم موفق مي‌شي. ولي تو راه رسيدن به خونه و بعدش باز هم فكر مي‌كني. پر از احساسات متناقضي و افكار در هم ريخته . ولي اميدواري كه همه چيز درست مي‌شه. اگر خداوند بخواهد.

و كتاب حوادث هميشه از نيمه آن باز مي‌شود.


بعضي موقعها كه مثل امشب يه دوست درد و دل مي‌كنه و تو گوش مي‌دي. يه جورايي دركش مي‌كني و سعي مي‌كني كه تو هم باهاش حرف بزني. يه چيزايي ميگي، دوست داري كه آرومش كني. دوست داري كه موج مثبت بفرستي براش ،‌پر از محبت. ولي خودت هم شايد همون احساسات رو داري. خودت هم تصوير ذهنيت بهم ريخته و احساسات متناقض داري. شايد فعلا داري فقط در حال زندگي مي‌كني. منتظر گذشت زمان و بازي روزگار و دست سرنوشت هستي. تا چه پيش آيد . دعا مي‌كني. خدايا به ما آرامش قلب بده. به قلوبمان اطمينان و ارامش اعطا كن.

در وسط مه


امشب زير دوش كه بودم با خودم فكر مي‌كردم. كاشكي الان ماشين داشتم و راه مي‌افتادم مي‌رفتم ماسوله براي 3-4 روز تنها يا با يه نفر كه خيلي رفيق باشه. در سكوت و نم نم بارون و مه غليظ قدم مي‌زدم يا از پنجره باز بيرون رو نگاه مي‌كردم.

جمعه، دی ۲۷، ۱۳۸۱

خائنين


اين خواهر من خيلي خر خون تر از ماست. دبيرستانيه. اختلاف سنيمون هم خيلي زياده. اون موقعها من عمرا ينقدر درس نمي‌خوندم.اميدوارم امتحاناش خوب بشه. بيچاره رياضي شده 17. اونوقت بابام پرسيده ازش 20 هم داشتين؟ گفته آره! گفته : تو چه چيزت از اونا كمتره؟ خواهرم كلي شاكي شده بود. ياد خودم افتادم . چه كتكهايي از دست بابائه نخورديم سر نمره! يكيش رو هيچوقت يادم نميره. بگذريم... توي مدرسه شون يه كار باحال كردند كه خيلي خوشم اومد. با دوستاشون از همه بچه‌ها امضا گرفتند و چهارشنبه و پنجشنبه رو خودشون تعطيل كردند! گفت 5 نفر خيانت كردند و امضا نكردند! بعدا خبر داد. مدرسه تعطيل شده چون فقط چند نفر خائن اومده بودند. كيف كردم از اتحادشون.

پنجشنبه‌اي ديگر -2 - گرس


تا ديدمش موقع روبوسي يه ذره الفاظ ركيك بهش گفتم!! ولي همه چيز تموم شده بود. 4 نفري شوخ و خندان رفتيم يه چيزي خورديم. با سمند دوستم. يه دوستم شوخي مي‌كرد و مي‌گفت كه اين قدر مجهزه كه اگر آدم فلان پشت فرمونش بشينه ، پيغام ميده راننده فلان است. من گفتم پس غلي (صاحب ماشين ) اون سيمش رو قطع كرده! همه منفجر شدند از خنده! (به جاي فلان يه چيز خيلي بد بذارين!) موقع برگشت يه ذره بحثهاي جدي راجع به كار و بچةهاي مدرسه ميم كرديم. بعدش توي حياط مدرسه باز با يه عده ديگه گپ زديم. حسابي يخ كرده بودم. چند تا فارغ التحصيلاي ميم بودند كه من رو نمي‌شناختند. چون جديد بودند مثلا 11-12 سال كوچيكتر. وقتي از دوستام كه معلمشون هستند خواستند كه من رو معرفي كنند و دوستام گقتند كه من هم دوره يازدهي هستم. كلي تعجب كردند. چون خيال مي‌كردند من دوره 18 هستم ،‌ يعني 7 سال كوچيكتر!! بهشون گفتم خوش گذشته ،‌ جوون موندم!! از يكي دوستام درباره بلاگم نظر پرسيدم. چون منتقد خوبيه و معمولا انتقادهايي كه مي‌كنه خوبه. هر چند من هم گاهي ازش انتقاد مي‌كنم. ولي گفت وبلاگت خوبه. سبك نوشتةهات با هم فرق مي‌كنه بعضي وقتها، ولي خوبه. خوب خوشحال شدم. ولي آخرش گفت كه زياد مي‌نويسي!(راست مي‌گه.) همين دوستم پارسال براي سازمان ملي جوانان يه تحقيق انجام دادند مفصل. موضوعش مشكلات جنسي جوانان در ايرانه. جزوه رو گرفتم كه بخونم. خيلي اطلاعات و چيزهاي عجيب و غريب و مفيدي داره. توي خونه كلي اش رو خوندم. حيف كه نميتونم تايپ كنم و انجا بذارمشون. بعضياشم اصلا روم نمي‌شه. اين تحقيق رو عمرا سازمان ملي جوانان در اين شرايط نمي‌تونه منتشر كنه.شب مهمون داشتيم دوست پدرم كه مقيم كاناداست و فعلا برگشته به اضافه پسر دائيم و خانومش كه از مشهد اومده بودند. يه كم با اون دوست بحث سياسي كرديم. روشنفكر تر از اوني بود كه فكر مي‌كردم. خوشم اومد. آخر شب پسر دائيم اومد پايين سيگار دود كرديم. گفت كاشكي گرس رو كه خونه فلاني جا گذاشتم آورده بودم ،‌ مي‌كشيديم توپ مي‌شديم!! بعدش ”نيد فور اسپيد“ بازي مي‌كرديم. صفا! امتحان كردم خيلي حال ميده! من هم سر تكون مي‌دادم فقط! بعدش مشغول بازي شد. من هم فيلم مي‌ديدم و باهاش گپ مي‌زدم. ولي همه ‌اش با خودم مي‌گفتم كه كاشكي زودتر بره بالا تا من وصل شم به اينترنت. ساعت 12 بالاخره وصل شدم. اوني كه مي‌خواستم باهاش چت كنم بود. خوبه. باز هم درباره يه روز پنجشنبه نوشتم و باز هم طولاني. پنجشنبه‌ها بهترين روز هفته‌است از نظر من. به نظر شما چي؟ در حالت كلي مي‌گم. شايد به علت خاصي در اون هفته روز ديگه‌اي بهتر بشه. مثلا شايد اين هفته چهارشنبه براي من بهترين روز بود....همين.

پنجشنبه‌اي ديگر -1 - مترو


صبح طبق معمول دير رفتم شركت. بايد اراده كنم و زودتر برم شركت. اين جوري نمي‌شه. كار زيادي ندارم اين روزا. يك كار كوچيكه كه تنبلي مي‌كنم انجامش بدم. اكثر اوقات رو به خوندن روزنامه گذروندم. بعد نزديك پايان كار رئيس اومد. رفتم پيشش و در مورد يه موضوع كاري و در مورد وامي كه قرار بود بگيرم صحبت كردم. جريان وام رو با تلفن به معاون و شريكش گفت تا انجام بشه. همون موقع كه اومدم بيرون از اتاقش. همكارم آقاي ج اومد پيشم گفت كه يه خواهشي ازم داره . گفتم چيه؟ گفت 100 تومن قرض مي‌خوام. گفتم باشه ولي من الان حسابم خاليه. (واقعا هم خاليه). ولي همين الان قراره يك ميليون تومن وام بگيرم. تا چك رو به حساب بخوابونم. روز دوشنبه مي‌شه. ولي تو هم شنبه بهم ياد آوري كن. گفت باشه. چك رو گرفتم رسيد دادم. از رئيس و معاون تشكر كردم. موقع رفتن خونه. اون همكارم ج بهم گفت ببين من خوشم نمياد بقيه از اين قضيه خبر دار بشنها! (اين رو با لحني گفت كه بهم يه كم بر خورد.) منهم گفتم : اصلا بديهيه كه من اين مطلب رو به كسي نمي‌گم. واقعا چطور شد كه اين حرف رو زد؟ يه ذره خط خطي شد اين اعصاب. بعد از شركت رفتم يه ذره خريد و بعد منوچهري رفتم دادم قفل كيف سامسونتم رو كه 2-3 روز بود خراب شده بود،‌ درست كردند. با مترو برگشتم. خيلي شلوغ بود و خفه كننده. امروز حواسم جمع تر بود. ديروز كه با مترو برمي‌گشتم اينقدر فكرم مشغول بودكه نزديك بود از ايستگاه امام خميني - كه بايد خط رو عوض كنم - رد بشم. يهو از نفري كه تازه سوار شده بود پرسيدم كه اين‌جا چه ايستگاهيه . گفت : ميدان امام. منهم گفت آهان. فاصله‌ام از در زياد بود و در خيلي وقت بود كه باز شده بود. 15 ثانيه تكون نخوردم. با خودم فكر كردم كلاس رو حفظ كنم. اگر الان با عجله و توي اين شلوغي بخوام برم بيرون و يهو در بسته شه. ضايع مي شم. بعد فكر كردم ديوونه كلي راه رو بايد برگردي. يهو اومدم بيرون و خوشبختانه در هم بسته نشد.) بعد از ناهار رفتم سلموني. بعدش هم مدرسه ميم. يه كم فوتبال بازي كردم. بعدش با دوستان گپ زديم. يكي از دوستام بعد از ماهها اومده بود. توي گروه ياهومون يه كم با هم چپ افتاده بوديم. يعني من يه مطلبي نوشته بودم و بهش بر خورده بود. منهم كل كل رو ادامه ندادم. ولي گفتم كه حضوري يه چيزايي تقديمش مي‌كنم چون ايميل حس رو منتقل نمي‌كنه. ( و البته نمي‌خواستم تو گروپ در گيري پيش بياد.)

چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۱

نور دو چشمان ترمان


خوب قسمت آخر ” خاك سرخ “ هم پخش شد. محجوب اسير مي‌شود و همسرش و 2 دخترش را باقي‌ مي‌گذارد. صحنه آخر سريال كه مادر و دختران سوار لنج هستند تصوير اروند رود را مي‌بيينم كه كم كم قرمز مي‌شود. تم نوحه ” ممد نبودي ببيني، شهر آزاد گشته...“ پخش مي‌شود و صحنه‌هايي واقعي و مستند از جنگ و مگر تو مي‌تواني جلوي فرو غلطيدن اشكها را بگيري؟ در آخر خرمشهر آزاد شده و ليالي در كنار جاده به كبوتران دانه مي‌دهد و منتظر است. پس او باز خواهد گشت. كبوتران نشانه رهايي هستند.

پشت گرمي


با پدرش تنها نشسته و به شر و ورهاي ژاكلين در تلويزون ماهواره‌اي گوش مي‌دهد. پدرش مي‌گويد كه چرا در بانك مسكن حساب باز نمي‌كني؟ او مي‌گويد فعلا كه حالا پول ندارم.پدر مي‌گويد : مي‌دانم فعلا نداري. كلا مي‌گم. خيلي دوست دارم كه خونه بتوني بخري و اگر لازم باشه كمكت هم مي‌كنم. مي‌گويد: ”هيچ‌وقت اين اتفاق نخواهد افتاد“. و سريع از جا بلند مي‌شود و اتاق را ترك مي‌كند. ياد وقتي مي‌افتد كه به كمك پدرش چه معنوي و چه مادي واقعا احتياج داشت. احتياج داشت كه پدرش پشت گرمي او باشد ولي نبود. هيچ آهنگ برو جلو دارمت به گوش نمي‌رسيد. ياد آن اسفند كذايي سال 79 كه مي‌افتد يادش مي‌آيد كه از دست همه اعضا خانواده از پدر گرفته تا برادر و خواهر و حتي زن برادرش و پدر بزرگش، هر كدام به دلايلي شاكي است و حتي بعدها مادرش. شايد هم آنها را بخشيده باشد ولي اين را مي‌داند كه هرگز فراموش نخواهد كرد. شايد قسمت اين بود كه وقايع اين چنين پيش رود ، او طرفش را بهتر بشناسد و توقعاتش را. شايد بهتر شد چون احساس كرد تا لازم است تا استقلال كامل پيدا كند و آن وقت ....و شايد بهتر شد چون فهميد عقل هم لازم است تا گاهي در مقابل دل و احساس قد علم كند.

استاد باو


چند روز پيش كه بعد از مدتها ديدمش. بهم لقب استاد باو داد. كارتونش رو كه يادتونه. علتش هم ريش بنده بود! منهم بهش گفتم كه قدش كوتاه شده و يه كم هم چاقالو شده. فعلا حول اين دو محور شوخيها ادامه داره.

KhArq Island


عكس ماهواره‌اي جزيره خارك كه توسط ناسا گرفته شده.رو ميتونين اينجا ببنيد. به توضيحاتش هم توجه كنيد .

كنسرو غذاي گربه


براي سومين متوالي جلسه پتروشيمي داشتيم. كم و بيش مانند روزهاي پيش. بعد از ناهار رفتم داروخانه قرص مسكن بگيرم تا سردردي رو كه داشت شروع مي‌شد خفه كنم. اما بسته بود. با بچه‌ها براي رفتن كوه قرار داشتم. اومدم شركت داروخانه نزديك شركت هم قرص نداشت. از بچة‌هاي شركت گرفتم. ساعت 6:20با بچه‌ها قرار گذاشتم. 5 نفري رفتيم كوه. زياد سرحال نبودم. سرم هنوز درد داشت. ولي خيلي خوش گذشت در جوار دوستان. اژدهاي خفته و شكلاتي و آنسوي مه و بارانه. شب هم اژدها با سرعت وحشتناك موند موقع برگشت. من سرم گيج مي‌رفت و حالت تهوع داشتم. نياز به چند دقيقه خواب. همونجا توي ماشين خوابيدم. يكي ديگه هم اون عقب ماشين خوابيده بود. وقتي بيدار شدم. سر دردي نبود. فقط كمي منگي. شام نيمرو رو زدم توي رگ (غذاي مورد علاقه بنده بخصوصو وقتي با كره پخته بشه). و كمي هم آش. و ديگر هيچ...چرا يه چيزي هست. هوس فيلم شب يلدا كردم.

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۱

آخيش


مدير پتروشيمي جم يك انسان الاغ و خودخواه و نفهم و بي‌شعور مي‌باشد. نوشتم كه دلم خنك بشه.

فوتبال سالني امشب خيلي چسبيد. خيس عرق شدم. الان هم بوي گند مي‌دهم. براي ثبت در تاريخ 66 تا.
نظرات



خوب چند تا مطلب ، ممنون از همه دوستان كه نظر مي‌دهند اينجا. اسم نمي‌برم. از نظرات همتون استفاده مي‌كنم. و اگر جواب نمي‌دم. مفهومش اين نيست كه اهميتي نداره. براي نمونه با نظر منصور در مورد محروميت كوخ موافقم. هر چند حرفش درست بود. پنالتي هم نبود ،‌ هرگز. ولي در مورد مطلب فقط يك دقيقه. نمي‌دونم چرا همش مي‌گين خود سانسوري كردم. منظورتون اينه اسم و فاميل و شماره شناسنامه طرف رو هم بدم؟ شايد منظورتون اينه كه توضيح اضافي دادم. اونوقت مي‌شه يه فكري كرد!! ضمنا چرا يكي مي‌خواد شركت ما رو منفجر كنه؟
در ضمن بدون استامينوفن كدئين هم از درد مي‌ميرم. حداقل اينكه آسپيرين يا آ.اس.آ‌ كدئين بايد باشه.

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۱

Sunset



تهران - ولنجك - دوشنبه 9 / دي / 1381

كدئين


ساعت 3 نصفه شب/ سر و صدا در حياط / رفتن عموي پدرت به آمريكا / خواب / تلفن به شركت / تاكسي تلفني / همراه عمه / تاكسي تلفني/ جلسه / تكنيپ / فرانسه / مجبور مي‌شي دو كلمه انگليسي بلغور كني / فكر مي‌كني كه چرا؟ / ناهار هتل هويزه / پنجره اتاق جلسه / خيابان انقلاب و نماي كليسايي در آن طرف / دو تا ناقوس / صليب / هواي ابري / جيم فنگ از جلسه / شركت / مزاح / فكر در مورد آخرين مطلبي كه ديشب نوشتي / فكر در مورد چتهايي كه ديشب كردي / فكر / فكر/ محمد مياد شركت / قدم زدن / شوخي / فكر / سر درد / خواب با دهان كاملا باز / سر عقب رفته / مدت - 2 دقيقه / رئيس شركت همون موقع اومده تو آتليه !!/ سر درد / كارت / تاكسي / تاكسي پرايد! / پخش سي دي خور و چنجر / راننده يك دست به فرمان يك دست كنترل پخش ماشين / ديوونه آي ديوونه!! / خدايا به همه عقل اعطا بفرما / خانه / سر درد / نامه كرمان موتور / استامينوفن كدئين / تانتهام 4 - اورتون 3 / رابي كين / خواب و بيداري / چرت / فوتبال/ فكر / تصميم / ديشب / سردردي وجود ندارد / كدئين و خواب معجزه مي‌كنند / مالك ترك / پاورچين / شام / روزنامه / آرين / اينترنت / خواندن نظرات وبلاگت / ديسكانكت / نوشتن اين مطلب با تنبلي / مسخره! / تمام.

شنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۱

Just one minute


اين قدر خوب و مهربونه كه دوست داري بغلش كني. قدش كوتاهتر از توئه بنابراين وقتي بغلش مي‌كني سرش روي سينه تو قرار مي‌گيره. حس مي‌كني كه با اين كار كمي از مهربوني و محبت اون هم به تو انتقال پيدا مي‌كنه و تو هم كمي محبت كه او حتما به آن نياز دارد ، به او خواهي داد. كمتر از يك دقيقه و در سكوت كامل. او را در آغوش خواهي ‌فشرد. بي هيچ حس اروتيكي. فقط محبت خواهد بود و نه حتي عشق.

پيژامه راه راه




يه چند تا دوبيتي توپ از ابرارهفتگي بخونيد. شاعر هم شهرام شكيباست.


اي دوست بس است اينهمه شعر (!) و شعار

جر خورد گلوي تو مكن داد و هوار

يك روز بيا كه خستگي در بكنيم

بنشين و بزن سن ايچ با ماست و خيار



×××××××××××××××××××××××××××



در باب گوشتهاي آلوده!!



يك دختر دلفريب،‌ تنها در پارك

مرد عملي نشسته آن جا در پارك
آقا پسري گذشت،‌ دختر خنديد


پيچاره گرفته ايدز فردا در پارك





×××××××××××××××××××××××××××


و باز هم گوشتهاي آلوده.


ترمز كردند و دخترك ناز نمود

بعدا در لطف و دوستي باز نمود

چالش بنمودند و تفاهم كردند

ماشين حركت نكرد ،‌ پرواز نمود



×××××××××××××××××××××××××××



از عيش جهان نگاه مي‌خواهم وبس

گه گاه كمي گناه مي‌خواهم وبس

از‌ آرين و بيژن و ايكات و برك

پيژامه راه راه مي‌خواهم و بس

بازگشت كرگدنها



حتما هفته نامه وزين و توپ ” مهر “ يادتونه. من مدتي طولاني مشتركشون بودم و تقريبا همه شماره‌هاش رو مي‌خريدم. مدير مسوولشون هم آخوند روشنفكري به نام زم بود. اين هفته نامه با شكايت صدا و سيما تعطيل شد. بعد از تعويض زم از مديريت حوزه هنري هم كسي دنبال كارشون رو نگرفت. حالا همون تيم دور هم جمع شدند و ابرار هفتگي رو چاپ مي‌كنند. بديش اينه كه مدير مسوولش يه آدم بيخوديه بنام صفي زاده كه البته ظاهرا مجاب شده كه خيلي روي مطالب اثر نذاره. متاسفانه من از 3 نفر توي اين نشريه مثل قديم بدم مياد. اين مرتيكه مير شكاك و برادران موسوي. يادمه توي نمايشگاه مطبوعات 2 سال پيش هم به مسوول غرفه مهر گفتم اگر اين سه تا رو بندازين بيرون . همه چي‌تون درست مي‌شه. يارو ندا داد كه اينها رو نمي‌شه تكون داد چون پارتيشون خيلي كلفته به هر حال اينها برگشتند. با مطالب توپ. سيد رضا علوي كه يك صفحه با حال و غمناك داشت به اسم ” دلتنگيهاي نقاش خيابان چهل و هشتم “ ( نام يكي از شاهكارهاي سالينجر). حالا يه وبلاگ داره. توي ابرار هفتگي هم يه صفحه داره به نام كانون بازنشستگان جوان. هر كي بخواد عضو اين كانون بشه بايد اولا مرد باشه. ثانيا يه فرمي رو پر كنه كه توي مجله هستش. ثالثا يه عكس از خودش بندازه در حاليكه سبيل هيتلري داره و پيژامه پاشه كه توي جوراب زده !! و بفرسته . جالبه. ظاهرا سيد رضا علوي همون ميرفتاح سردبير نشريه است . خلاصه كرگدنها باز گشته‌اند و تا حالا 5 شماره ابرار هفتگي رو چاپ كردند. سايتشون هم در مرحله تسطيح و خاكبرداري مي‌باشد. هر سه‌شنبه منتظر باشيد و دكه ها ببينيد.راستي هر هفته يه داستان كوتاه چاپ مي‌كنند از يك نويسنده ترك به نام مظفر ايزگو. طرف شاهكار مي‌نويسه. يه طنزي داره تو مايه‌هاي عزيز نسين..

هر هر هر بهار رو هم بستند.
حيات نو


آقا اوج مسخره بازي رو راه انداختن. من هر روز روزنامه حيات نو رو مي‌گيرم. عادت شده برام. ديروز توي سايت بي.بي.سي. خوندم كه امروز و فردا چاپ نميشه. علتش هم تحصن و اعتراض يه عده‌اي فلان فلان شده است. روز چهارشنبه يه كاريكاتور چاپ كردند كه مال دهه 40 آمريكاست. عكس شخصيت داخل كاريكاتور شبيه آيت ا... خميني است . همين. بابا اينها ديوانه‌اند. من متعجبم كه چرا روزنامه معذرت خواهي كرده براي كاري نكرده. مطلب رو از خود سايت بخونيد. همين الان دوباره سايت رو ديدم. تعطليش كردند.!! ديوانه‌ها.

جمعه، دی ۲۰، ۱۳۸۱

تريپ غار نشيني


صبح جمعه رفتيم فوتبال خيلي سنگين بود و خوب . چسبيد. 2 تا هم گل زدم. بعد از فوتبال اومديم بيايم. باطري ماشين پسر خاله‌ام به علت روشن گذاشتن چراغ !! خالي كرده بود. من بودم و ااون و پسر دائيم. افتاديم به ماشين هل دادن . نيم ساعت. ولي آخرش هم نشد. فكر كن آدم 2-3 ساعت فوتبال سنگين بازي كنه و بعد ماشين هل بده. كمرم گرفته الان. با پسر خاله‌ام يه در بست گرفتيم. راننده هم استقلالي بود مثل ماها، كلي گپ زديم. تا رسيديم خونه فوتبال شروع شد. همون دقيقه يك سامره گل زد. من نعره مي‌زدم و بالا و پايين مي‌پريدم ولي پسر خاله‌ام در كمال تعجب ساكت بود. دوباره برگشتم سمت تلويزيون ،‌ شك كردم كه نكنه آفسايد شده كه اين تكون نمي‌خوره. ولي گل بود. پريديم تو بغل هم ديگه و...بعد از بازي هم ماشين رو برداشتم رفتيم دوباره دانشگاه كه ماشينش پارك بود. باطري به باطري كرديم و راه افتاد.
راستي من پسردائي و پسر خاله هر سه ريش نامرتب داشتيم و... مي‌گفتم تريپ غار نشيني زديم.!! بابا غار نشين.

باد در موهايش = علي سامره



خوب بازي اين 2 تيم توي ماه دي طلسم شده. 10 بازي در دي . و هر 10 تا مساوي. هر چند خدائيش داور پنالتي الكي گرفت واسه لنگيا. به قول سلطان كوخ! كه همه حرفها رو درست زد. به داور گفته بودند كه مساوي خيلي خوبه و...از دفعه بعد با آقاي پروين مي‌شينيم و بدون بازي كردن تنيجه مساوي 1-1 يا 2-2 رو تكرار مي‌كنيم! آره همينه. بهترين بازيكنان استقلال فرزاد مجيدي و طباطباي و فكري بودند و البته سامره. نيكبخت هم كه بد بازي كرد. توي پرسپوليسي ها هم بهترين بازيكن پايان رافت بود 2 تا وازاري گرفت. علي انصاريان هم يك دونه كوكا گرفت. اينا برند ورزهاي رزمي مثل فول كنتاكت و... خيلي موفقتر از فوتبال خواهند بود.
يه چيز ديگه. خدا بگم اين مومن زاده رو چكار كنه. گل خالي رو عوض بغل با زدن سوت مي‌كنه. بابا تو ديگه كي هستي.

تسبيح چوبي


صبح دير از خواب بيدار شدم. رفتم بانك تا پولهام رو با چك رمز دار منتقل كنم به يه حساب ديگه. واسه شنبه آماده باشه. حدود 30-40 علاف شدم واسه يه كار ساده بانكي. بانك ملي آشغاليه. كفرم در اومده بود. خيلي خودم رو كنترل كردم(شايد هم جرات نكردم) و داد و قال نكردم. حسابم رو مي‌بندم . رفتم شركت. ساعت 10:40 بود! باز اومدم بيرون برم سراغ اين يكي بانك. بانك تجارت نمونه مطهري. خيلي بانك خوبيه و سريع كار آدم رو راه مي‌اندازند. از اون جائئيكه توي قانون كار هست كه هركس ماهي يكبار ميتونه براي گرفتن حقوق بره بانك و جزو ساعت كارش حساب بشه. كارت نزدم و رفتم. مقداري پول كم داشتم هنوز. ولي اميدم به بعد از ظهر و وام صندوق مدرسه م بود. يه سر به شركت اتوموبيل فروشيه كه همونجا بود زدم. اطلاعات لازم رو گرفتم. برگشتم شركت گفتند كه فلاني زنگ زده. وقتي زنگ مي‌زدم خونشون اميدوار بودم خودش گوشي رو برداره. كه همين طور بود. با دو تا از بچه‌ها قرار گذاشته بوديم. رفتيم مجتمع خيريه. 4 نفر ديگه هم اومدند. يه بازديدي كرديم. بعدش من و يكي رفتيم مدرسه. خوشبختانه مسوولش كلي تحويلم گرفت و 50 هزار تومن بيش از حد معمولش بهم وام داد. دمش گرم. حالا پول جوره. اگر وام يه مليوني شركت رو هم بگيرم. حسابام از حالت صفر متمايل به منفي. مثبت مي‌شه. رفتيم كافي شاپ پيش بچه‌ها. ولي فقط يه نفر بود. دو نفر ديگه صف سينما بودند. شكلات گلاسه رو سريع خوردم. دلم درد گرفت. بليط هم نرسيد. 2 تا سينماي ديگه هم رفتيم و بليط نرسيد. به رستوران قانع شديم و حسابي گپ زديم و غذاي خوشمزه خورديم. هر چند يه نفر تازه از بستر بيماري برخاسته بود و نمي‌تونست زياد چيزي بخوره. دلم مي‌سوخت به حالش. ولي خوب خيلي خوش گذشت. بعدشم خونه. اومدم خونه به علت شدت فشارات وارده سريع رفتم دستشويي. ولي چون قبلش كيف و كاپشن رو سريع پرت كرده بودم تو اتاق و در رو باز گذاشته بودم. دو تا گربه خرس گنده رفته بودند توي اتاق. يه ربع طول كشيد،‌ تا شكارشون كردم و انداختم بيرون. اين هم از اين. فردا روز بزرگيه. شنبه هم نسبتا.

Casablanca


آهنگ كازابلانكا رو خيلي دوست دارم. فيلمش رو هم همينطور. كليپش رو هم همينطور. قعلا آهنگ خالي رو گوش بدين.

پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۱

عليرضا واحدي نيكبخت


فردا بازي استقلال و پرسپوليسه. به بازي كه فكر مي‌كنم هيجان بالا مي‌ره. خوشبختانه سپاهان كه باخت براي اولين بار. اميدوارم شروع ناكاميهاش باشه.(آن سوي مه همين امشب اين رو پيش بيني كرده بود بدون اطلاع از نتيجه.) خوب...كري زياد نمي‌خونم چون اونوقت اگر زبونم لال استقلال ببازه. بيا و درستش كن. ولي فقط پيش بيني خودم رو مي‌گم. استقلال 2-0 مي‌بره. و از صميم قلب هم آرزو مي‌كنم كه ببره. همين. نظر شما چيه؟

پاپيون


نمي‌دونم پريروز صبح كي ساعت 5:30 زنگ بالا وبا لهجه تركي سراغ مهندس فلاني ( يعني من رو گرفته)!! بابام ساعت 6:30 صبح اين رو به من گفت. اسمش هم مقدم بوده. همون موقع همه مدارك رو زير و رو كردم. ولي مالك ساختمون به اين اسم نداشتيم. گفته آدرس خونمون رو داره و خودش مياد. ولي هيكدوم آدرس رو ندارند. نگران شدم كه شايد بدون برگه شروع كار كسي خاكبرداري كرده و مشكلي پيش اومده. بالاخره هم خبري نشد كه بود. شايد با برادرم كار داشته. هر كي بود بي بر و برگرد عجب خريه. براي استفاده در صنعت پاپيون سازي هم كه شده خيلي دوست دارم بفهمم كي بوده.

Pain


احساس مي‌كني زندگي خيلي راحتي داشتي و داري،‌ وقتي مي‌شنوي كه كلكسيون درد و رنج و غم بوده. خدا را شكر مي‌كني و آرزو مي‌كني كه ديگر درد ورنج و غمي نداشته باشد.

چهارشنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۱

و اما سبد در گوشه حياط همچنان خالي است.

سايت دريچه متعلق به محافظه‌كاران هستش. هر چي فكر مي‌كنم و مي‌گردم نمي‌فهمم كه چطور يه نفر از اون سايت وصل شده و وبلاگ من رو خونده. همونطوري كه چند روز پيش نفهميدم كه يه نفر چطور از شماره 4 نشريه الكترونيكي و مستهجن سه‌كاف به سراغ بلاگ من اومده.‌
و اما فالي كه از پيرزن ميدون فاطمي گرفتم.


خيال روي تو چون بگذرد به گلشن چشم

دل از پي نظر آيد به سوي روزن چشم

بيا كه لعل و گهر در نثار مقدم تو باد

ز گنج خانه دل مي‌كشم بروزن چشم

يك از روز از زندگي ايوان دنيسويچ يا گربه پشمالو - بدرود


ساعت 12 شبه، امشب هم مي‌خوام درباره گربه پشمالو بنويسم. اگر حوصله اين بچه‌بازيها رو ندارين نخونيد. از همين‌جاولش كنين. اگر بنظرتون مسخره مي‌ياد كه يه خرس گنده 29 ساله با مدرك مهندسي عمران دانشكده فني. (پز مدركمون رو هم داديم!). همش درباره يك گربه مي‌نويسه و حالتون رو بهم مي‌زنه خوب نخونيد.

ديشب سر شب حسابي خوابم گرفته بود. روي تخت در حال خواب بيداري و بودم كه يكي دقيقا توي گوش راستم گفت هوووو...يا شايد هم هولمز.(اسم خودم). و اون صدا انگار صداي خودم بود. نمي‌دونم چرا ولي با وحشت از خواب پريدم. فوتبال نشد كه بريم. اژدهاي خفته يه چند دقيقه اومد خونه‌مون. بچه گربه‌هه تا در باز شد اومد تو اتاق و بيرون نمي‌رفت. چند بار هم خواست خودش رو به پاهاي اژدها بماله. خلاصه هر بار كه در باز مي‌شد. مجبور بودم بگيرمش بذارمش بيرون توي سبدش و دستهام رو بشورم. اول شب هم گوشتهاي غذاي مونده ظهرم رو كه نخورده بودم بهش دادم. آخر شب توي اينترنت بودم و داشتم وبلاگ اژدها رو مي‌خوندم كه ديدم نوشته يكي از دوستامون داره از خانومش جدا مي‌شه. (توجه: همين الان با ياهو مسنجر اژدها به من خبر مي ده كه اوني كه نوشته اون دوستي نيست كه من فكر مي‌كنم. هر چند باز هم مشكوك رد مي‌كنه. ولي خبر خوبيه. يه دوست ديگه روي خط مي‌گه ولي در كليت ماجرا فرقي نمي‌كنه. مي‌گم ديگه اون به من ربطي نداره ، نمي‌تونم غصه همه عالم رو بخورم!) خلاصه ديشب اعصابم خورد بود از اين قضيه. صداي ميوي پشمالو اومد. ولي يه جورايي به ناله شبيه بود. به كار با اينترنت ادامه دادم. يهو كل برق كامپيوتر قطع شد! هر چي دوباره سعي كردم هم روشن نشد! انگار منبع تغذيه اشكال داشت. كلافه دراتاق رو باز كردم تا وضعيت پشمالو رو ببينم. درست پشت در بود سرش رو آورد تو ولي همونطوري موند. تكون نخورد. ولو شده بود. ترسيدم. يعني چي شده؟ در رو باز گذاشتم تا خودش بياد تو . شايد يخ كرده بود. با كامپيوتر ور مي‌رفتم ولي اصلا روشن نمي‌شد. بر گشتم ديدم پشمالو داره مياد تو. ولي تلو تلو خوران. هي ميفته زمين و دوباره بلند مي‌شه. اومد وسط اتاق و افتاد . حتي نمي‌تونست ميو ميو كنه. اي بابا. با خودم گفتم: يا مسموم شده! يا يخ زده! يا ضعف كرده از گشنگي. ولي آخه غذا كه خورده بود. (چشماش عفوني شده بود،‌ سر شب به برادرم گفته بودم كه چرا دكتر نمي‌بريش؟) رفتم از بالا شير آوردم. بوي شير رو كه فهميد. يه كم يه زحمت شير خورد. تمام زير دهنش سفيد شد. همونجا تلپ افتاد و خوابيد،‌ بيهوش شد. با خودم فكر كردم تا صبح دووم نمياره.{...} روي روزنامه گذاشتمش. همونجا وسط اتاق. كامپيوترم هم كه تعطيل. چراغها رو خاموش كردم و خوابيدم. ولي چه خوابي. همه‌اش كابوس ديدم كه مرده و جناز‌ه‌اش كرم گذاشته. حتي توي خواب و بيداري بوي گند هم حس مي‌كردم. هر بار كه از خواب مي‌پريدم مي‌ديدم. حتي يك ميلي‌متر هم تغيير وضعيت نداده. گفتم حتما مرده. خيلي حالم گرفته بود. ساعت 4 صبح ديگه طاقت نياوردم. چراغ رو زدم. خوب دقت كردم. نفس مي‌كشيد. اين دفعه راحت تر خوابيدم. حتي خواب سكسي ديدم! دوباره ساعت 7 پا شدم. تكونش دادم تا بيدار شد. دهن و دست شيري شده‌اش چسبيده بود به روزنامه! به زور جدا كرد با كمك من. گذاشتمش بيرون توي سبد و حوله رو گذاشتم روش ولي هنوز كاملا بي‌حال بود. ساعت 7:30 برادرم داشت مي‌رفت بيرون . جريان رو گفتم. گفت من وقت ندارم تو ببرش دكتر. گفتم منهم نمي‌تونم. سر صبحانه به مادرم گفتم كه پشمالو مريضه. گفت مي‌برم يه جا ولش مي‌كنم. گفتم: بيخود. مي‌بريمش دكتر. ديگه چيزي نگفت. صبح توي شركت ياد اون مي‌افتادم. ساعت 1:30 قبل از رفتن جلسه پتروشيمي. زنگ زدم خونه. خواهرم گفت كه مادرم گربه رو برده اطراف ميدون تره‌بار شهرك ژاندارمري ول كرده. اعصابم خورد شد. گفتم ميرم ميارمش و قطع كردم. مي‌دونستم كه بلوف زدم . تموم شد. با بي‌حوصلگي رفتم جلسه. نصف جلسه هم كه با كارشناس آلماني بود به زبان انگليسي بود. مي‌فهميدم. ولي اگر قرار بود صحبت كنم نمي‌تونستم. هر جا لازم بود فارسي حرف زدم. هر چند ما اينور جلسه در مورد آبهاي سطحي بحث مي‌كرديم و خوشبختانه خارجيه درگير پايپينگ و...بود. وسط جلسه موبايل همكارم رو گرفتم و اومدم توي راهرو. زنگ زدم به برادرم كه بره گربه‌ رو پيدا كنه. گفت كه ادرس دامپزشك رو به مادرم داده و اون كه ظاهرا عذاب وجدان گرفته رفته خودش گربه رو پيدا كنه. نسبتا خوشحال برگشتم بالا. و ادامه جلسه. (البته يه علت كلافگي هم اين بود كه فكر مي‌كردم دوستم داره از خانومش جدا مي‌شه.) بعد از جلسه و شركت و بعد زدم بيرون. ساعت 8 شب توي يك رستوران كنار تالار وحدت تولد دوستم دعوت بودم. خانومش به صورت سورپريز براي دوستم تولد گرفته بود و ماها رو دعوت كرده بود.رفتم 2 تا ادوكلن يكي از طرف خودم ويكي از طرف يه دوست ديگه كه قرار بود خودش رو برسونه خريدم. از پيرزن ميدون فاطمي فال خريدم. چون 2 ساعت وقت داشتم پياده از فاطمي تا تالار وحدت رو گز كردم. پاساژهاي قطعات كامپيوتر روهم ديدم.دستم داشت از سنگيني كيفم كنده مي‌شد. وقتي رسيدم يه ربع مونده بود. با كلي زحمت تلفن عمومي پيدا كردم. زنگ زدم خونه. مادرم گفت كه پشمالو رو پيدا نكرده. گفت كه مردني بوده . من گله كردم ازش و سريع گوشي رو قطع كردم. ( از دست مادرم، خودم و برادرم ناراحت بودم.) بايد خودم مي‌بردمش دكتر صبح اول وقت. حتي به قيمت نرفتن شركت. يه حيوون رو نتونستم نگه دارم. رفتم به رستوران. برادر خانوم دوستم رو شناختم. من اولين نفر بودم! ساعت از 8 گذشته بود. ولي هيچكي نيومده بود. ظاهرا اين عادت بچه‌هاي مدرسه ميمه! كه دير بيان. مشغول روزنامه خوندن و فكر كردن شدم. برام ساندويچ آوردند. بعد هم 3 تا از دوستام و همسرانشون اومدند. و بعد بقيه. دوستم وقتي وارد سالن شد. از شدت تعجب تمام گونه‌هاش سرخ شده بود. واقعا سورپريز شده بود. شب خوبي بود در كنار دوستان. ولي هي يه گوشه مغزم درگير بود. وقتي فكر مي‌كردم . مي‌ديدم مال گربه‌هه است. شب كه برگشتم خونه ساعت 11. به يك معجزه فكر مي‌كردم. ولي نه. سبدش خالي بود. دو گربه قديمي كه اين چندروزه كمتر محلشون گذاشته بوديم. شروع كردن به لوس كردن خودشون و ماليدن خودشون به در وديوار. ولي در سكوت مطلق. انگار اونا هم فهميده بودن كه حالم گرفته است. ديگه اون موجود دوست داشتني به اندازه كف دست و پشمالو نيستش . چند روزي با ما زندگي كرد و تمام شد. خوبيش اينه كه انسان زود فراموش مي‌كنه. از خودم متعجبم كه چطور توي اين قضيه اينقدر درگير شدم. بابا يه گربه كه اين حرفا رو نداره. پس فردا كه با اون فرا دوستت ارتباطت قطع شد ( كه احتمال قطع ارتباط 90 درصده!). مي‌خواي چه گهي بخوري؟ بابا خوبه مشكلات همه مردم دنيا از دست دادن گربه‌شون باشه!! ولي خوب چيكار كنم حالم گرفته است . دست خودم نيست كه. الان هم مي‌بينم. هوار تا خط نوشتم درباره اين موضوع. اينا رو نوشتم براي دل خودم. شايد پشيزي هم ارزش نداشته باشه. ولي اينها رو نوشتم براي ذهن آشفته خودم. براي ثبت در تاريخ.
تلويزون داره مي‌خونه...گر سيل عالم پر شود...مرغان آبي را چه غم؟

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۱

جهان پهلوان



فردا 17 دي سالمرگ جهان پهلوان تختي است. اسطوره ايران زمين.شعر زير قسمتي از منظومه‌اي است كه سياوش كسرايي در وصف تختي سروده.


...

به ياد تو بس عشق مي‌باختند

همه قصه درد مي‌ساختند:

كه رستم به افسون ز شهنامه رفت

نماند آتشي دود بر خامه رفت

جهان تيره شد رنگ پروا گرفت

به دل تخمه نيستي پا گرفت

به رخسار گل خون چو شبنم نشست

چه گلها كه بر شاخه تر نشست

بدي آمد و نيكي از ياد برد

درخت گل سرخ را باد برد

هياهوي مردانه كاهش گرفت

سراپرده عشق آتش گرفت

گر آوا در اين شهر آرام بود

سرود شهيدان ناكام بود

سمند بسي گرد از راه ماند

بسي بيژن مهر در چاه ماند

بسي خون به تشت طلا، رنگ خورد

بسي شيشه عمر بر سنگ خورد

سياووشها كشت افراسياب

وليكن تكاني نخورد آب از آب

دريغا ز رستم كه در جوش نيست

مگر ياد خون سياووش نيست؟

...

دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۱

Censored


{............................................................................................}
{............................................................................................}
{............................................................................................}


over.

Godfather + Shawshank Redemption



توي نظر سنجي وراي‌گيري 16000 نفره سايت ديتا. فيلم پدرخوانده برترين فيلم تاريخ انتخاب شده. فرار از شاوشنگ دومي. پدرخوانده 2 سومي. و ارباب حلقه‌ها (رهروان حلقه) چهارمي
.پدر خوانده رو بارها و بارها و بارها ديدم و لذت بردم. شايد بهترين فيلم سراسر زندگي منهم باشه. توي فيلم ” تو نامه داري “ ( كه اونهم خيلي توپه). بارها جملاتي از فيلم پدرخوانده مي‌گه و يه جاي فيلم ميگه‌ كه مردها همشون از جملات اين فيلم استفاده مي‌كنند! پدرخوانده 2 رو قبلا با زير نويس انگليسي ديده بودم تو كامپيوتر. ولي 2-3 هفته پيش توي حوزه هم ديدم. با زير نويس فارسي. خيلي خيلي چسبيد بهم. اونقدر غرق فيلم شدم كه يادم رفت 2 تا از دوستام كه قرار بود بيان سر فيلم و دير كردن،‌ هنوز هم نيومدند. فيلم عالي بود. آلپاچينو (محبوب من!) و دنيرو خدايي كردند.براي نمونه بازي آلپاچينو در نقش مايكل كورلئونه اونجايي كه مي‌فهمه زنش مخصوصا پسرش رو سقط جنين كرده فوق‌االعاده بود يا اونجايي زنش كه حالا پيششون نيست و داره يواشكي بچه‌ها رو مي‌بينه. با خونسردي پشت در مي‌ذاره. بعد از فيلم احساس جالبي داشتم. احساس قدرتمند و مرموز بودن. در عين خونسردي. حس مي‌كردم مردم توي خيابون ته كفشم هم نيستند!! (از واژه مودبانه استفاده كردم!). اين حس يه نيم ساعتي بود تا مشكل بر طرف شد!! پدرخوانده 2 ، 6 تا اسكار برده و يك فقط 3 تا. احتمالا اون سال رقباي سختي داشته.
فرار از شاوشنگ هم يكي ديگه از اون فيملهاي معركه است. از اين تيم رابينز خلي خوشم مياد. توي نردبان جيكوب هم بود. داستان يك زنداني بي‌گناهه. ارباب حلقه‌ها هم خيلي خوب بود. قبل از اينكه ببينم فكر مي‌كردم، از اون فيلمهاي پر زرق و برق الكيه ولي اينطور نبود. هر چند به نظر من خيلي پايينتر از فيلماييه كه در بالا نوشتم.

یکشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۱

در راه رضاي خدا


صبح ساعت 10 رسيدم شركت. همون اول كار يكي از خانومهاي شركت اومد كنارم. داشتم نسكافه مي‌ريختم. در حاليكه من بهت زده بودم شروع كرد از من معذرت خواهي كردن با صداي بلند. كه روز چهارشنبه من سر نان حرف بدي زدم و...(پنجشنبه هم مرخصي بود).هر چي من مي‌گفتم اصلا يادم نمياد. اصلا مهم نبوده و... ول كن نبود. گفتم باشه ولي من يادم نمياد. با آقاي مهندس ب همكارم مرور كرديم چي شده يادمون اومد. چهارشنبه مستخدم شركت 8 تا نون خريده بود. ما 2-3 نون مي‌خواستم. اين خانوم و خانوم د به شوخي به مستخدم گفتند كه ما 100 تومن واسه هر نون بهتون مي‌ديم . به اينها (يعني ما ) نون نده!!! من هم گفتم مي‌خواين چك بكشم ،‌ بدم آقاي ن (رئيس شركت) در راه رضاي خدا آزادتون كنم؟؟!!! اونهم يه ادايي در آورد كه : يه يه يه يعه .
همين . تموم شد. اونوقت توي اين 2 روز همه‌اش فكر كرده بنده ناراحت بودم و عذاب وجدان و...روش هم نشده زنگ بزنه شركت. گفتم بابا بيخيال زندگي رو سخت نگيرين. ولي خدائيش من هيچ‌وقت اونجوري جلوي همه نمي‌تونم از كسي معذرت بخوام. بده نه؟ اصولا يه كارهايي رو خيلي دوست دارم انجام بدم ولي نمي‌تونم. مثلا بارها خواستم دست مادرم رو ببوسم. ولي اصلا نتونستم. نمي‌دونم چرا؟ واقعا چرا. براي بعضي كارها اول بايد يه مناسبت خوب پيدا كرد ظاهرا. ولش كن ...بيخيال.

O.R.S.


باز هم بايد از اين گربه پشمالو بنويسم. ديشب بيچاره‌ام كرد. از پاهام بالا رفت . رفت روي تختم. آخرش هم 4 صبح بيدار شد. يه كم اتاق رو كثيف كرد. اسهال گرفته بود فكر كنم. شاكي شدم. انداختمش بيرون از اتاق. امشب هم راهش ندادم ديگه. همين الان پشت شيشه داره ميو ميو مي‌كنه و پنجول مي‌اندازه مي‌خواد بيا تو....ولي نميشه. راستي بابام دشمن خوني گربه‌هاست. ولي اين يكي اينقدر باحاله كه اونهم جوگير شده. صبح ديدم موقع رفتن صداش مياد كه داره با گربه‌هه سلام عليك مي‌كنه! ايوول.

جمعه، دی ۱۳، ۱۳۸۱

گدا


حسابدار شركتمون رفت آمريكا يه نفر جوون رو آوردند به جاش. من خودم با توجه به ساعت ‌هاي كاريم حقوق ماه آذر رو حساب كرده بودم. وقتي رفتم پرسيدم كه چقدر ريختن به حساب. ديدم 52 هزار تومن كمتره. وقتي چك كردم ديدم خودم 20-30 ساعت اشتباه حساب كرده بودم. خيلي حال گيريه كه آدم يه چيزي رو روش حساب كنه و حالا اين‌قدر كمتر بشه. يه 2 هزار تومن هم نوشته بودم كه بهم بدهند بابت آژانسي كه براي رفتن به جلسات پتروشيمي گرفته بودم و طرف قبض نداشت بده و يه مقدار هم كرايه‌هاي دفعات ديگه. معاون شركت با دادن اون مخالفت كرد. چون سند نداره. خيلي حرصم گرفت نه به خاطر 2000 تومن. بلكه به خاطر گدا بازيشون و عدم اعتماد. من خيلي وفتها خودم چون مي‌بينم مسير 10 دقيقه است و كوتاهه اژانس نمي‌گيرم و با تاكسي مي‌رم جلسات رو و بر مي‌گردم. پولش رو هم نمي‌گيرم خيلي وقتها. حالا كه اينطور شد هر جا بخوام برم با آژانس ميرم. حتي اگر نيم ساعت معطل آژانس بشم. ماشين هم نداشته باشه نميرم اصلا! تا اينها باشن اينجوري برخورد نكنند. من چرا حرص اين خر پولهاي گدا رو بخورم؟

ليالي


تنها اشكالي كه مي‌شه از سريال خاك سرخ حاتمي كيا گرفت اينه كه تعداد جمعيت و شلوغي صحنه براي يك صحنه نبرد خيلي كمه. خرمشهر 40-50 روز مقاومت كرد قيل از سقوط. تعداد مدافعين و وساعت نبردها بيشتر از اين بود. به نظر من مثلا احمد رضا درويش توي فيلم كيميا و يا سرزمين خورشيد اين صحنه‌هاي نبرد رو خيلي بهتر انجام داده. ولي بقيه چيزاي سريال خيلي عاليه بازيها،‌ فيلمنامه و موسيقي و ...هر دفعه ما رو مي‌بره به يه حال هواي ديگه. اين سريال.

چاخان


مي‌دونم از فردا صبح اول وقت از پتروشيمي هي زنگ مي‌زنند كه چرا نقشه جمع‌اوري آبهاي سطحي رو نمي‌دين و من هي بايد خالي ببندم.مخصوصا خانوم تزنگ ميزنه. چيزي هم حاليش نيست. نمي‌دونم با چه مدركي اونجا مشغول شده . نقشه‌ها احتمالا يكشنبه يا دوشتبه حاضر مي شه و ما قراره كه شنبه بديم. بايد به تلفنچيمون بگم كه وصل نكنه. عجب بساطيه.

Shop Drawing


شركت ما يه كاري گرفته كه كار تهيه نقشه‌هاي كارگاهي يا همون shop drawing. البته اينكار رو از يه شركت پيمانكاري كه وقت و نيروي لازم براي تهيه نقشه كارگاهي نداشتند گرفته. مشاور طرح يك شركت سوئدي هست و كارفرما يك شركت پتروشيمي. اين شركت سوئدي حرص همه ما رو در آورده. ما رو جهان سومي گير آوردند بي‌شرفها! مثلا براي يك ساختمون 1290 تني 11 شيت نقشه آ-3 دادند،‌ فقط! ما براي يك پروژه‌مون كه 600 تن بود 80 تا نقشه آ-صفر داده بوديم خودمون. مثلا يه ديتايل دادند براي كليه اتصالات تير ستون كه اصلا براي همه نميشه از اون استفاده كرد. چون تيرها گير مي‌كنند و... خلاصه نمي‌دونم هدف اين شركت سوئدي از اين مسخره بازيها چيه. احتمالا خداد تومن هم پول گرفتند! ما خودمون يه جورايي داريم دوباره طراحي هم مي‌كنيم. همكارم مهندس م، كه مسوول مستقيم اينكاره خيلي حرص مي‌خوره از دست اينها و مي‌گه به عرق ملي ما توهين مي‌شه.

خوش استقباليون و بد بدرقيون


برانكو ايوانكوويچ رو حتي بيشتر از چيرو دوست داشتم. پروفسور فوتبال و يك جنتلمن واقعي. از اول هم طرفدارش بودم. با وجود مخالفان فراوان و پررو مثل خيلي از نشريات ورزشي و محمد مايلي كهن و...تيم زير 23 سال ايران رو قهرمان آسيا كرد. حالا اون رو به راحتي با اتمام قراردادش از دست داديم.حتي اگر پول بيشتري هم خواسته باشه حق طبيعيشه. عجب مردماني هستيم ما ايرانيها ، خوش استقبال و بدبدرقه. اصلا يادمون ميره كه چه زحماتي برامون كشيدند. در مورد مردان بزرگ تاريخ و سياست هم همينه. مصدقها و اميركبيرها و خاتميها و حتي صفايي فراهاني . عجب مردماني هستيم.

پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۱

داوطلب


امشب بعد از شركت رفتم مدرسه ميم. بعدش با 3 تا از رفقا رفتيم الواطي و شير پسته خورديم. خونه كه اومدم سراغ گربه پشمالو رو گرفتم. مادرم گفت بالائه! برادرم با شامپو بچه 2 بار شسته گربه رو تا من راحت ازش نگهداري كنم. مادرم مي‌گفت: كلي چرك و آب سياه اومد از بدبخت . ظاهرا نصف وزنش كه پشمه،‌ نصفه ديگشم چرك بود. همش استخوونه! رفتم بالا ديدم روي حوله توي سبد خوابوندنش. با سشوار خشكش كردند ولي نه كاملا. آوردمش پايين. باز توي سبد بند نميشه. هي از سر كولم بالا مي‌ره. دست من رو يه موجود جدا از من تشخيص مي‌ده و ميره دنبالش! الان هم باز خوابيده. مادرم بنده رو تهديد كرده كه گربه رو مي‌اندازه دم در كوچه. نمي‌دونم چكار كنم. الان اگر بخواد مثلا كارخرابي كنه كجا ميره،‌ تا صبح؟ روي فرش هم كه اميدوارم گربة‌ها از اين كارا نباشند. ايها الناس من گربه رو اهدا مي‌كنم به هركي كه بخواد. فقط بايد واكسناش رو بزنيد و ازش نگهداري كنيد!! دو بار شسته شده فعلا. فقط هر چند وقت يه بار بايد اجازه ملاقات به من بدين چون خيلي بامزة هستش. داوطلب نبود؟ متخصصين گربه‌داري كجايند؟

نويد كيا


امروز سر كار خيلي سرم شلوغ بود، حتي نتونستم يه نگاه هم به روزنامه جهان فوتبال بيندازم.
ساعت 1 پنجشنبه‌ها تعطيل مي‌شيم. ولي من كلي كار داشتم. ولي چون خوشبختانه چون همه نقشه‌كشهاي شركت يا مرخصي بودند يا كار ديگه‌اي داشتند، خيالم راحت بود كه روز تعطيل لازم نيست بيام. نقشه‌ها رو هم حتما بجاي شنبه 1 يا 2 شنبه تحويل مي‌ديم. كارم رو برداشتم رفتم پايين جلوي تلويزيون بازي پرسپوليس- سپاهان رو ببينم. عقلم مي‌گفت بهتره پرسپوليس ببره. دلم مي‌گفت سپاهان. ولي وقتي سپاهان گل اول رو زد فرياد زدم. فهميدم بابا پرسپوليس بايد ببازه،‌ حال توي همينه! آخرش هم 2-1 باخت. ولي يه چيزي من معتقد بودم كه سپاهان اول نميشه. ولي بازي امروزش رو كه ديدم فهميدم تيم خيلي خوبيه. و سخت بشه متوقفش كرد. بازي هماهنگ و تك ضرب و مثل تيمهاي بزرگ. حيف اگر اول بشن. پررو مي‌شن. ديگه اصفهانيا خدا رو بنده نيستند. هر چند توي تيمشون فقط يك نفر اصفهاني است. پيرواني هم 2 اخطاره شد براي بازي با استقلال. رهبري فر هم بايد اخراج مي‌شد. راستي...ادموند بزيك يه گل زد و يك پنالتي گرفت. اونهم جلوي تيمي كه ازش اخراج شده بود. توسط علي آقا. فعلا...

آقاي ووپي


اومدم وصل بشم به اينترنت، اكانت تموم شده بود. اعصاب ريخت بهم. تمام اتاق آقاي هلمز شلخته زير و رو شد تا كارت اينترنت براي مواقع اضطراري رو پيدا كردم. آخيش!

چهارشنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۱

درد+پيشي پشمالو


ديشب ساعت 2 كامپيوتر رو خاموش كردم و خواستم بخوابم...يهو درد شروع شد و ول كن هم نبود. يه ذره رفتم بيرون و يعد نشستم شو ديدم و ابرارهفتگي خوندم كه درباره فيدل كاسترو و چه‌گوارا نوشته بود.بهتر شدم. خوابم گرفت. ولي باز شروع شد. تا ساعت 4 هي وول خوردم درد كشيدم،‌ هي ول مي‌كرد و باز دوباره. ساعت 8 صبح با صداي خواهرم بيدار شدم كه داشت به بچه‌گربه كوچولوي تازه بيدار شده توي ظرف شير مي داد. اين‌قدر كوچولو و پر موئه كه اصلا گردنش معلوم نيست. كله‌اش هم نسبت به تنه‌اش خيلي بزرگه. ولي باز اينقدر كوچولوئه كه از پله‌ها بزور ميره بالا. چشماش هم ناراحته و نيمه بسته. خلاصه هي خواهرم اوخي و آخي مي‌كرد و هي مي‌گفت زبونش رو ببين و...از اون بالا هم دختر همسايه راپورتهاي خواهرم رو گوش مي‌كرد. خواب آلوده بيدار شدم تا شير خوردن گربه رو ببينم. پشماي زير دهنش سفيد شده بود. خواهرم هي مجبور بود بزنه تو سر دو تا گربه بزرگتر توي حياطمون تا اون كوچولو بتونه شير بخوره. يخ كردم دوباره برگشتم. خيلي خوبه كه با چنين صحنه لطيفي از خواب بيدار بشه ولي خيلي بده كه آدم اون‌قدر بي‌اراده باشه كه دوباره بپره توي رختخواب گرم و نرم و تا ساعت 10 بخوابه. دختر همسايه هم طاقت نياورده بود و اومده بود پيش خواهرم و دو تايي مشغول بودن با گربه. ساعت 11:10 رسيدم شركت!! بعد از مدير عامل ، ايول!! شب هم كه برگشتم باز بچه گربه‌هه بود برادرم قراره ببره تش پيش دوستش كه دامپزشكه. گفته چشماش هم بخاطر اين اينطوري شده كه مادرش نيست تا هر روز صبح چشماش رو ليس بزنه. يه چيز هم ياد گرفتيم. گربه‌هه رو كه نوازش مي‌كردم دو تا گربه‌ ديگه بشدت حسودي مي‌كردند و ميزدن تو سر اين بدخت. يكي دو تا لگد حواله كردم فايده نداشت. مجبور شدم بچه گربه رو بيارم تو . برادرم هم يه كم سوسيس آورد براش. حالا ما سر پيري شديم گربه نگهدار. اينقدر خودش ماليد به جوراب و شلوارم كه چشماش تميز شده!! بر خلاف ظاهر پشمالوي خالصش . خيلي هم لاغره. تمام وزنش پشمه!! الان هم دارم نوار آريان 2 رو كه امشب خريدم گوش مي‌دم. از بس اين اميرحسين توي ماشينش اين نوار رو گذاشت كه بالاخره از چند تا آهنگش خوشم اومد و خريدم. گربه‌هه هم زير پاي من روي فرش خوابيده. تا صبح تب برفكي مي‌گيرم! هر چي ميزارمش تو جعبه كفش باز مي‌پره بيرون. اووووه چقدر خزعبل نوشتم.

در ادامه مطلب قبلي بايد بگم كه اين اولين بار بود كه فيلم سرباز رايان رو بعد از خفه كردن خودم با بازي مدال افتخار مي‌ديدم. و اين دفعه به عينه مي‌ديدم كه چقدر صحنه‌هاي بازي رو عين فيلم درست كردند،‌حتي مناظر رو. ساختمونها،‌پلها و...ظاهرا اين بازي توي رده خودش بهترين بازي سال 2002 بوده.
FUBAR + كاپارزو


امشب براي چندمين بار فيلم زيباي نجات سرباز رايان رو ديدم. هر دفعه كه مي‌بينمش بيشتر خوشم مياد. از بازي اين پسره كه خيلي دوستش دارم. تام هنكس كه نقش يروان جان ميلر رو بازي مي‌كرد كف مي‌كنم هميشه. بخصوص اونجايي از فيلم كه بعد از مرگ پزشك جوخه، ميره يه گوشه‌اي تنها گريه مي كنه. هميشه اونجا منهم اشك به چشمام مياد. از اين پسره مت ديمون بازيگر نقش رايان هم خيلي خوشم مياد. هر چي فيلم ديدم از توش خوب بازي كرده. باران ساز، ريپلي با استعداد، افسانه بگرونس و يه فيلم ديگه اسمش رو يادم نمياد.(نقش يه پسر فوق‌العاده باهوش ولي فقير رو بازي مي‌كرد.) از كارگرداني و فيلمبرداري فيلم كه هرچي بگيم كمه. اون نيم ساعت اول فيلم ديگه آخر هر چي تكنيكه. صحنه‌هاي فيلمبرداري روي دست،‌ زير اب، خون رو شيشه لنز. همه‌اش معركه‌اس. اصلا خيال مي‌كني وسط جنگ هستي. هر دفعه كه فيلم رو مي‌بيني با سروان ميلر همذات پنداري مي‌كني.اون كه يه معلم انشا بوده و حالا فرماندهي ‌احساساتي و دلسوزه و تيپ خاص نظاميها رو نداره. هر دفعه از سرجوخه اپهام حرصت در مياد كه چقدر ترسو و بي‌خاصيته. هر دفعه دلت به حال كاپارزو مي‌سوزه كه رفت بچة رو نجات بده و كشته شد. همينطور هر دفعه حس مرگ رو دقيقا حس مي‌كني وقتي ويد گلوله خورده به كبدش و در لحظات آخر فقط مامانش رو صدا مي‌زنه. و هر دفعه جكسون تك تيرانداز رو تحسين مي‌كني كه قبل از هر شليك از خدا مي‌خواد كه نيرو و دقت بهش بده. و هر دفعه با خودت فكر مي‌كني كه اگر يه روزي خداي نكرده جنگي پيش بياد تو چه غلطي مي‌كني. بيخيال مي‌شي. ترسو مي‌شي يا مي‌جنگي. ‌

امضا: ستوان دوم پياده سابق - شرلوك هلمز


پي‌نوشت : در مورد اين فيلم و بازي مدال افتخار قبلا هم نوشته بودم. كه اينجا مي‌تونيد ببيندش.
فقط ساحلي كه اسم بردم اسمش ” اوماها “ هستش و اوهاما غلطه.

اعتراف


بعضي وقتها از خودم بدم مياد. يعضي وقتها حس مي‌كنم حسود هستم. و اون وقت از خودم بدم مياد. كاشكي مي‌شد اين حس رو نابود كرد.

چند وقتي بود كه مي‌خواستم طرز استفاده از سيستم نظر خواهي رو به اونايي كه مي‌دونم وبلاگم رو مي‌خونند ولي حتي يكبار هم نظر داده‌اند، آموزش بدم. ولي خوشبختانه 2 تاشون نظر دادند توي همين 2-3 روز. دختر عموم توي كاليفرنيا. دوست و همكارم توي تورنتو. حالا مونده دختر‌خاله‌اي كه توي ونكوور هستش و دوست خوبي كه توي نيروگاه اتمي بوشهره و من هميشه نگرانشم. بنويس جانم.