پدرم اصلا با گربهها ميونه خوبي نداره. هميشه هم اين دو تا گربه توي حياط رو فراري مي داد و احيانا لگدي هم ميزد. امروز بعد از ظهر يه صحنه خنده دار ديدم. ديدم كه گربههه جلوي بابام روي زمين خوابيده و بابام داره نوازشش ميكنه!! و به من ميگه كه با من رفيق شدند! بعد به زور گربه رو اونوري ميكنه! (انگار كوكو رو داره پشت و رو ميكنه!) بعدش اون طرف تن گربه رو نوازش ميكنه. حالا خوبه هميشه داد مي زد سر ما كه به گربه دست نزنيد، آلوده است و... هر چي هم ما ميگفتيم بابا دستمون رو ميشوريم فايده نداشت. امروز من بهش گير دادم كه بابا اين آلوده است. خلاصه عجب دنياييه. به نظرم وقت....بگذريم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر