سه‌شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۱

جامي به من ده


ديشب بعد از 2 هفته كه تو هيچ خبري ازش نداشتي و تصميم هم نداشتي كه تا وقتي اون زنگ بزنه تماس بگيري باهاش، بهت تلفن زد. گفت ديگه شما ما رو تحويل نمي‌گيري و... بهش گفتي كه 3-4 روز ماموريت اهواز بودي و لي بعد بهش گفتي كه تصميم گرفته بودي تا اون زنگ نزنه ، زنگ نزني. بهش گفتي كه 4-5 ماهه كه باهاش قرار فيلم مي‌ذاري ولي از طرف اون كنسل شده. اول گفت ، نه 4-5 ماه نيست ولي وقتي براش حساب كردي كه از مهرماه تا حالا اين طور بوده، كوتاه اومد. بعد هم معذرت خواهي كرد چون حس كرده بود دفعه آخر از دستش ناراحت شدي.خودش رو هم لوس مي‌كرد برات! ولي اين تلفن، يه شوك بود برات . درست قبل از اينكه بري مهموني. تمام مهموني فكرت مشغول بود. خاله‌ات بهت مي‌گفت : كجايي؟
اينجا نيستي؟! سعي مي‌كردي كه فراموشش كني ولي اون تلفن دوباره ذهنت رو مشغول كرد. آخر شب هم يه چت يه كم متفاوت ‌كردي. قاطي كردي!! صبح توي شركت از شدت دل شوره و اضطراب داشتي ديوونه مي‌شدي. همه‌اش به جريانات و گفته‌هاي ديشب فكر مي‌كردي. حتي اوضاع مزاجيت به خاطر اين اضطراب ريخت به هم. همه‌اش يه شعر حافظ مي‌اومد توي ذهنت.


” چشم آسايش كه دارد از سپهر تيز رو....ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي


زيركي را گفتم اين احوال بين، خنديد و گفت...سخت روزي بوالعجب كاري، پريشان عالمي “

ديوان حافظ رو گرفتي و كل شعر روي توي سررسيدت نوشتي. كمي بهتر شدي ولي ...حكايت همچنان باقي است. فكر مي‌كني كه زنها موجودات پيچيده‌اي هستند...

هیچ نظری موجود نیست: