ساعت دوازده شبه، سرت يه كم درد ميكنه.از دوستت موقتا خداحافظي ميكني. دي سي ميكني. ميري بالا تا آب جوش و قهوه درست كني. پدرت جلوي تلويزيون روي مبل ولو شده. بقيه رفتند سفر. برق آشپزخونه رو ميزني. پدرت ميگه چي ميخواي؟ ميگي : آب جوش ميخوام درست كنم. ميگه : اين قدر قهوه نخور خوب نيست! - سكوت - گاز رو روشن ميكني. ميگه : توي كتري درست كن براي فردا صبح هم درست كن و بريز توي فلاسك! - سكوت - ميگه: يه وقت از كبريت استفاده نكنيا، فندك هست!! ديگه نميتوني سكوت كني: ميگي بابا ميدونم اينها رو ، خيال ميكني پس توي چي دارم آب جوش درست ميكنم و... ميگه : ( يه جملههايي ميگه ديگه.يادم نيست و مهم نيست.) برق آشپزخونه رو خاموش ميكني تا يه ربع ديگه برگردي بالا. دم در. پدرت ميگه : ” هلمز “. با كلافگي ميگي: بله. ميگه : برق آشپزخونه رو خاموش كن ، پس!! ميگي: گرفتي ما رو؟؟!! به خودش زحمت ميده و سرش رو بلند ميكنه و ميبينه كه برق خاموشه. ميگه : ...
گووش نميدي چي داره ميگه، مياي بيرون. با خودت فكر ميكني. چرا اينجوريه. چرا در كمتر از 2-3 دقيقه چند تا دستور صادر ميكنه. كارهايي كه تو همهاش رو خودت انجام ميدادي. آيا اختلاف سني 38 ساله اينقدر فاصله مياندازه. اشكال از كجاست؟ مطمئنا اين دفعه از خودت نيست. فكر ميكني در آستانه 30 سالگي ......بگذريم.سرت درد ميكنه. استامينوفني كه خوردي هنوز توي حلقته، پايين نرفته. قهوه و چت رو بچسب.
جمعه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۲
فرمايشات
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر