روز يكشنبه از صبح تا شب 6 تا تصادف توي اهواز و حومه ديدم! صد رحمت به تهران.رانندگيها افتضاح بود. توي محله كيانپارس كه محله بالاشهرشون بود هم كه دور در جا و ...رواج داشت. توي همين محله بود كه مهمانسراي محل اقامت ما. هر دو شب رو رفتم كافي نت. كه دومي خيلي بهتر بود. {...} شبها موقع برگشتن از كافي نت، نميدونم چرا ياد خيابونهاي دوبي ميافتادم. مغازه هاي باز و روشن و خيابون خلوت و پوشش گياهي و ...به نظرم شباهتش اين بود. البته خوب اين كجا و آن كجا. يكشنبه شب تا دير وقت بيدار بودم همراه با دوستم. البته اون بعد از 1-2 ساعت خواب بيدار شده بود. فوتبال عالي يووه 3- اينتر 0 رو هم ديديم. (به كوري چشم دشمنان !) و صبح دوشنبه ساعت 6:30 بيدار شديم. توي ماشين اصلا نميتونستم چشمم رو باز كنم. منگ منگ بودم. حتي وقتي به كارخانه دال رسيديم. ساعت 10:30 -11 كارمون توي اين كارخونه تموم شد و به سمت كارخانه الف راه افتاديم. كه تقريبا 15-20 كيلومتري مرز عراقه توي جاده اهواز- خرمشهر. قبلا براي رفتن از كاخانه دال به الف بايد بر ميگشتيم اهواز و از اونجا مي رفتيم. ولي الان پل ارتباطي روي رود رو ساختن و مستقيم يه مسير فوقاالعاده زيبا و البته پر دست انداز رو رفتيم. راديو فردا روشن بود. من توي پاترول عينك آفتابي به چشم ، از منظره زيباي سبز اطراف، از نخلستانهاي زيبا و انبوه و از رود زيبا ديدن ميكردم و لذت ميبردم. خيلي چسبيد اين مسير. يه روستاي عرب نشين سر راهمون بود. بچههاي چوپان رو ديديم و همينطور يه مدرسه مختلط. دخترها داشتن توي حياط وسطي بازي ميكردند با هم و پسرها فوتبال. ساعت 3:30 كارمون توي كارخونه الف هم تموم شد. اين دو روز همه اش سرپا بوديم. خيلي خسته شده بوديم. وقتي فهميدم دوباره بايد همون مسير زيبا رو برگرديم تا ” آلن دي سي “ بلژيكي رو برداريم از كارخونه دال، خيلي خوشحال شدم. به خاطر مسير زيبا. آلن دي سي خيلي جوون خوب و كم توقعي بود. خوشم اومد ازش. توي كارخونه دال يه كارشناش 50 - 60 ساله مصري اومد جلو كنار من نشست. تمام راه رو وول خورد و صداهاي عجيب غريب از خودش در آورد ، دستش يا توي دماغش بود يا دهنش. به راننده ميگفتم كه اين چرا اين جوريه؟! ميگفت فرق يك اروپايي و افريقايي اينجا معلوم ميشه. همه خنديديم. جز خارجيها كه نمي فهميدن ما چي ميگيم. مصريه هم چپ چپ نگاهمون ميكرد. توي راه هي با آهنگ ضرب ميگرفت و گاهي دستش به پاي من ميخورد. راننده و بچهها برام دست گرفته بودند. منهم گفتم آره يارو داره نخ ميده!! كم كم داشتم قاط مي زدم از دست مصريه . ميگفتم آدم رو ياد شب اول قبر و نكير و منكر ميآندازه با اين قيافهاش. راننده كه خودش عرب تبار بود. ميگفت كلمات عربي به كار نبر ميفهمه. آخرش هم نزديكاي پياده شدن مصريه يه چيزي فارسي گفت. راننده گفت فارسي بلده گاومون زائيد! گفتم : {...} لقش! ( كه اگر هم فارسي بلده ديگه، لب كلام رو گفته باشم!) آلن دي سي به گرمي باهامون دست داد و خداحافظي كرد. بعدش هم رفتيم مهمانسرا ، خريد ، شام و فرودگاه. حراست فرودگاه اهواز از نفرت انگيز ترين حراستهاي عالم است. خيلي گير هستند. اين دفعه هم بعد از اين كلي گيت رو رد كرديم و حسابي همه جامون!! رو گشتند. گفت كه بايد من و دوستم كيفهامون رو بديم بار. چون خرما داريم. و خرما دستگاه رو به اشتباه مياندازه. دير هم شده بود. به ناچار برگشتيم. دوباره كاپشن و همه چي زير دستگاه . اين دفعه كه يه نفر ديگه داشت ميگشت. گفتم دفعه قبلي حسابي گشتنم زياد سخت نگير. گفت نفر قبلي دست مالي كرد! بذار حالا ما هم دست مالي كنيم!! كار ما همينه ديگه! شما يه لبخند مليح رو هم در صحنه داشته باشيد! خلاصه وظيفه انسانيش رو با گشتن حسابي ما انجام داد. حتي به من گفت كفشاتو در بيار و اون تو رو هم گشت!! بدتر شد! پرواز با بوئينگ 727 به راحتي هر چه تمامتر انجام شد. توي راه برگشت سر يه قضيهاي يه مطلبي طنز و شوخي به همكارم گفتم. گفت كه” من تا حالا خيال ميكردم كه ذهن من كثيفه! ولي ذهن تو از مال من هم كثيف تره! “ خوب منهم طبيعتا تاييد كردم. راست ميگه. دلم براي تهران به خصوص يه نفر خيلي تنگ شده بود. و دلم براي ماشينم هم تنگ شده بود، يه كم.
سهشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۱
Ahwaz - 4
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر