هري توي شركت مشغول كار بود، خواست به سالي تلفن بزنه. رفت توي اتاق كوچيكه شركت. تلفن زد ولي اشغال بود. فكر كرد چند دقيقه بعد دوباره زنگ ميزنه. سرش به كار مشغول بود.نيم ساعت بعد تلفن با هري كار داشت. سالي بود. تازه از خواب بيدار شده بود. هري گفت كه اتفاقا اونهم ميخواسته به سالي زنگ بزنه. هر دوشون از شنيدن صداي يكديگر خوشحال بودند. سالي شروع كرد كه به تعريف كردن كه الان تازه از خواب بيدار شده و داره كش مياد!، هنوز توي رختخوابه و پتو دورش پيچيده شده و... هري با خودش فكر كرد كه چه منظره زيبا و معصومانهاي ميتونه باشه، منظره سالي تو رختخواب در حال كش اومدن و پتو دورش. به سالي گفت مثل يه پيشي داري كش مياي! هري و سالي يه كم ديگه با هم صحبت كردند و ...همين.
پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۱
When harry met sally
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر