جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۱

پينوكيو هم آدم شد


1- پدرم مي‌گه ماشين رو بذار يه جاي درست و حسابي، اونجا پاركش كن. مي‌گم مهم نيست. هر جا پيش اومد پارك مي‌كنم. عصباني مي‌شه و حرص مي‌خوره.


2- پدرم مي‌گه از بانك ملي اومدن دم در. در مورد وامي كه برادرم و دائيم باري مثلا شركتشون يك و سال و نيم پيش پرسيدن و محل كار شركتشون پرسيدن و...آخرش مي‌گه ، ديوانه كرده ما رو اين . مي‌گم: مهم نيست ، فوقش بالاخره به جرم چك بي‌محل يا همچين چيزي مي‌گيرن مي‌اندازنش زندان!! مي‌گه: آره براي تو همه چيز راحته و هيچي نيست!! مي‌خندم. موقعي كه دارم مي‌رم، پايين مي‌گم:” همه با هم ميريم ملاقاتش.“ باز هم حرص مي‌خوره.


3- خواهرم كتاب از دستش نمي‌افته. سر شام هم كتاب دستشه و خر مي‌زنه. بهش مي‌گم دختر ، خرخون اين قدر خر نزن يه ذره هم گردش و تفريح كن! كيفت رو بكن! بابام اون گوشه نشسته و از حرفهاي من حرص مي‌خوره. مي‌خواد يه چيزي بگه ولي ساكت مي‌مونه.


نتيجه: ظاهرا من آدم بشو نيستم. اميدوارم بعدها پسر دار نشم كه خدا تلافيش رو سرم در بياره و پسره تو روم وايسته.

هیچ نظری موجود نیست: