شنبه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۲

اشكهايش


هر وقت ياد اشكهايي كه اون شب مي‌ريخت مي‌افتم، دلم آتيش مي‌گيره. من فقط ‌تونستم بهش بگم راحت باش و بازوش رو گرفتم. ولي نمي‌تونستم جلوي سيلاب اشكش رو بگيرم. نمي‌تونستم بهش بگم كه {...} نمي‌تونستم بهش اطمينان بدم، نمي‌تونستم. عجب روزي بود اون روز چه روزش،‌ چه شبش. عجيب بود و پر از درگيري ذهني و روحي.

هیچ نظری موجود نیست: